راز رهبران بزرگ

بخشی از کتاب:

چگونه رهبری می‌تواند تا اين حد سخت باشد؟ یک سال پیش، چنین روزی خوش‌ترین روز زندگی من بود. موفق شده بودم! همین که دوره‌ی چهار ساله‌ی دانشگاهم تمام شد یک شرکت مرا در مقام رهبری قرار داد: مدیر خدمات مشتری در منطقه‌ی جنوب شرقی. می‌دانستم می‌توانم از عهده‌ی آن کار بربیایم. کارم را در مرکز ارتباطات و سفارش‌های مشتریان شروع کردم و به در خواست‌ها و شکایات مشتریان جواب می‌دادم. سپس به مقام مدیریت پروژه ارتقا پیدا کردم و با مشتریان شرکت و بخش فروش، رابطه‌ای نزدیک برقرار کردم. فروشندگان، هر محصول یا خدماتی به مشتریان ما سفارش می‌دادند می‌بایست به تأييد من مي‌رسيد. من در فراهم آوردن آنچه مشتریان شرکتمان نیاز داشتند خوب عمل می‌کردم. به سبب توانایی‌ام در توسعه‌ی روابط عالی با مشتریان از هر لحاظ مورد تشویق و تحسین قرار گرفتم. می‌دانستم می‌توانم کاری کنم که کارکنانم نیز چنین کنند.

یک سال پیش، من پرشور و خوشحال بودم؛ امروز، وضعم خراب شده است و چه‌بسا شغلم در معرض خطر باشد. چه اتفاقی افتاد؟ چه اشتباهی شد؟