عاشق مرگ تو هستم

رمان عاشق مرگ تو هستم نوشته پیتر جیمز (نویسنده جنایی‌ نویس انگلیسی)

ادامه مطلبShow less
399,900 تومان
ضمانت سلامت

تمام کتاب‌های انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید می‌شود و در بسته‌بندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال می‌شود تا هیچ‌نوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتاب‌فروشی‌های سراسر کشور دچار مشکل صفحه‌آرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.

مرجع:
70076
دوست داشتن2
اضافه به مقایسه0
افزودن به فهرست علاقه‌مندی‌ها
پیشنهاد کتاب‌های مشابه:
موردی یافت نشد
توضیحات

جودی بنتلی دختری بود مانند جوجه اردک زشت که در زندگی دو آرزو داشت، زیبا شدن و ثروتمند شدن. آرزوی اول را به کمک جراحی پلاستیک برآورده کرد و اکنون در تلاش پیوسته و پرچالش برای رسیدن به آرزوی دوم بود. فلسفه‌اش برای ثروتمندشدن ساده است: یا باید کار کنی و درآمد کسب کنی یا با یک مرد ثروتمند ازدواج کنی. ازدواج کردن آسان است؛ ولی بعد از آن از شّر شوهر خلاص شدن بسیار دشوار است و مهارت‌های ویژه‌ می‌‌طلبد. اما کار نیکو کردن از پر کردن است… روی گریس، رئیس آگاهی، از طرف مقامات مافوقش تحت فشار است. پرونده قبلی‌اش هنوز خواب را از چشمانش می‌رباید. روند پیگیری پرونده گم شدن همسرش سندی پیشرفت زیادی کرده و یکی از مخالفان قدیمی‌اش هم به اداره پلیس برگشته است؛ ولی بدتر از همه این‌ها، اکنون بر این باور است که بیوه‌‌ای سیاه‌دل در این شهر مشغول فعالیت است، زنی با ذهن سمی... و مهارت‌های سمی. گریس خیلی زود به این واقعیت تلخ و وحشتناک پی می‌‌برد که خطرناکی این زن را بسیار دست‌کم گرفته است.

.........................................

دو عاشق، جودی و والت، از پنجره‌ اتاق‌خواب هتل بیرون را نگاه کردند و با شادمانی لبخند زدند؛ ولی هرکدام با دلیلی بسیار متفاوت.

موج بارش سنگین برف، که به مدت یک هفته پیش‌بینی شده بود، سرانجام آخر شب فرا رسید و بارش دانه‌های درشت و سفید برف تا صبح ادامه داشت. چند خودرو با صدای تلق‌تلق زنجیرهایشان از جاده باریک کوهستانی بالا می‌‌رفتند و سایر خودرو‌ها، که بیرون هتل پارک شده بودند، اکنون به شکل تپه‌های سفید بزرگ درآمده بودند.

همه در تفریحگاه پیست اسکی کورچول[1] 1850 خوشحال بودند؛ مدیران تفریحگاه، هتل‌دارها، رستوران‌دارها، صاحبان دکان‌‌های اجاره‌ای اسکی، شرکت‌های آسانسوری و همه کسان دیگری که امرار معاش آن‌ها به فصل اسکی متکی بود و مهم‌تر از همه خود ورزشکاران فصل زمستان.

پس از روزها آسمان آبی، تابش آفتاب سوزان و ذوب‌شدن برف باعث شده بود صبح‌ها زمین‌های یخی خطرناک و بعدازظهرها برفاب به وجود آید و سنگ کوه‌ها نمایان شود. اسکی‌بازها و اسنوبوردسوارها[2]، که برای چند روز اسکی روی شیب‌ها پول زیادی پرداخته بودند، اکنون انتظار شرایط جوّی خوبی را در روزهای آینده داشتند.

وقتی جودی بنتلی و نامزد امریکایی‌اش والت اسکی‌هایشان را بیرون در ورودی اتاق مخصوص چکمه‌ هتل چابی‌چو[3] می‌پوشیدند، بارش برف قسمت‌های نمایان صورتشان را در زیر کلاه‌های محافظ و آفتاب‌گیرها قلقلک می‌‌داد.

والت یک اسکی‌باز حرفه‌ای فصلی و علاقه‌مند به اسکی روی برف دست‌نخورده بود؛ ولی این اولین‌بار بود که در اروپا اسکی می‌‌کرد. او در تمام طول هفته به نامزد بسیار جوانش متکی بود تا او را راهنمایی کند و به نظر می‌‌رسید استراحتگاه را مانند کف دستش می‌‌شناسد.

آن‌ها درحالی‌که قدرت دید خیلی ضعیف بود، با دقت تا آسانسور بیولای[4] و فقط دو دقیقه زیر هتل اسکی کردند. سپس داخل نرده‌های گردان رفتند و به صف کوتاه تله‌سی‌یژ[5] پیوستند. دو دقیقه بعد درحالی‌که چوب‌های اسکی‌شان را محکم گرفته بودند، صندلی پهن آن‌ها را برداشت و بالا برد.

والت میله‌ ایمنی را پایین کشید؛ سپس عقب نشستند و در لباس‌های گرم و نرمشان آرام گرفتند. در مدت هفت دقیقه آسانسور آن‌ها را بالا برد. وقتی پیاده شدند، باد شدیدی می‌‌وزید. جودی بدون معطلی به‌طرف کرویست[6] ایستگاه آسانسور مرکزی استراحتگاه رفت.

آن‌ها اسکی‌هایشان را درآوردند و والت باوجود اینکه از دیسک کمر رنج می‌‌برد، افزون‌بر اسکی‌های خودش اسکی‌های جودی را هم از رمپ تا آسانسور بالا برد. وقتی اتاقک تله‌اسکی هشت‌نفره قرمز آهسته پایین آمد، والت اسکی‌هایشان را داخل دوتا از نگهدارنده‌های بیرونی گذاشت؛ سپس به‌دنبال جودی داخل اتاقک رفت. نشستند و آفتاب‌گیرهایشان را بالا زدند. به‌دنبال آن‌ها زوجی دیگر وارد شدند و لحظه‌ای بعد پیش از آنکه درها بسته شوند، مرد کوتاه‌قد پنجاه‌ساله‌ای وارد اتاقک شد که لباس اسکی عنکبوتی پوشیده بود و یک کلاه چرمی پرزرق‌وبرق با یک آفتاب‌گیر آینه‌دار بر سر گذاشته بود.

آن مرد با لهجه بد فرانسوی گفت: «روزبه‌خیر.» سپس افزود: «امیدوارم مزاحمتان نشده باشم.» و درحالی‌که تله‌اسکی تلوتلوخوران به جلو حرکت می‌‌کرد، روبه‌روی آن‌ها نشست.

والت گفت: «نه ابداً»

جودی مؤدبانه لبخند زد و دو غریبه‌ دیگر که هردو مشغول پیام‌دادن با تلفن‌هایشان بودند، چیزی نگفتند.

مرد غریبه گیره‌های کلاهش را باز کرد و برای یک لحظه آن را برداشت تا سر طاسش را بخاراند. او گفت: «آخ، خب شما انگلیسی هستید؟» دستکش‌هایش را از دستش بیرون آورد؛ سپس یک دستمال‌کاغذی از جیبش خارج کرد و درحالی‌که عینکش را پاک می‌‌کرد، گفت: «امریکایی هستید؟»

والت با حالت دوستانه گفت: «من اهل کالیفرنیا هستم، ولی نامزدم بریتانیایی است.»

آن مرد گفت: «بسیار خب! عجب هوای بدی؛ ولی آن بالا باید هوا خوب باشد.»

جودی دوباره لبخندی مؤدبانه زد و گفت: «شما اهل کجا هستید؟»

غریبه جواب داد: «اهل جنوب انگلستان. برایتون.»

جودی گفت: «خدای بزرگ چه تصادفی! من هم اهل برایتون هستم!»

غریبه زیرلب گفت: «دنیای کوچک» و ناگهان ناراحت به نظر رسید.

والت از او پرسید: «شما در چه زمینه‌ای فعالیت می‌‌کنید؟»

«اوه، در حرفه پزشکی فعالیت می‌کردم، ولی تازگی بازنشسته شدم و به فرانسه رفتم. شغل شما چیست؟»

مرد امریکایی جواب داد:‌ «من گروهی از کارتل‌های سرمایه‌گذاری دارم.»

جودی گفت: «من منشی وکیل دادگستری بودم.»

وقتی تله‌اسکی کوچک بالا رفت، باد درون آن پیچید و برف به بوران تبدیل شد و چند دقیقه جلو دید همه را گرفت. والت دستش را دور کمر جودی انداخت و او را در آغوش گرفت و گفت: «عزیزم، شاید امروز صبح نتوانیم خیلی بالا برویم. مثل اینکه آن بالا باد شدید می‌‌وزد.»

جودی جواب داد: «در آن بالا مه شگفت‌انگیزی وجود خواهد داشت و صبح به این زودی افراد زیادی در آنجا نخواهند بود. آنجا واقعاً رؤیایی می‌‌شود. به من اعتماد کن!»

والت درحالی‌که با تردید از پنجره‌های پرغبار بیرون را نگاه می‌‌کرد، گفت: «بسیار خب، باشه عزیزم.»

مرد انگلیسی گفت: «اوه کاملاً حق با شماست. به خانم جوان و زیبایت اعتماد کن. هوا دارد بهتر می‌‌شود!» وقتی تله‌اسکی به اولین ایستگاه رسید، مؤدبانه صبر کرد تا آن‌ها اول پیاده شوند و گفت: «از ملاقات شما خوشحال شدم. فعلاً خداحافظ.»

زوج دیگر که هنوز مشغول پیام‌دادن بودند، در اتاقک تله‌اسکی ماندند.

دوباره والت اصرار کرد اسکی‌های جودی را حمل کند و آن‌ها را به فاصله‌ کوتاهی تا ماشین کابل‌دار کشان‌کشان برد.

معمولاً اسکی‌بازها مانند ماهی ساردین به‌صورت فشرده سوار کابین می‌‌شدند؛ ولی امروز صبح سه‌چهارم کابین بزرگ خالی بود. همراه آن‌ها فقط چند آدم جان‌سخت بودند؛ چند شاگرد شبانه‌روزی با لباس‌های گشاد، دو مرد ریش‌دار و نامرتب با کلاه‌های منگوله‌دار و کوله‌پشتی بر پشت و دسته کوچکی از اسکی‌بازها که یکی از آن‌ها روی کلاهش دوربینی با مارک گوپرو نصب کرده بود. والت آفتاب‌گیرش را بالا برد و به جودی لبخند زد و جودی نیز متقابل لبه‌ کلاهش را بالا برد و به والت لبخند زد.

والت دستکشش را از دستش بیرون آورد و آن را بین اسکی‌هایش گذاشت؛ سپس یک شکلات از جیب کتش بیرون آورد و آن را به جودی تعارف کرد.

«میل ندارم. متشکرم. هنوز آثار صبحانه باقی است.»

«تو که چیزی نخوردی!»

او تکه‌ای از شکلات را شکست و بقیه را داخل جیبش گذاشت و زیپ آن را بست. سپس شروع به جویدن شکلات کرد و با ناراحتی بیرون را نگاه کرد. باد شدیدی در داخل ماشین کابل‌دار پیچید و بعد ماشین به‌صورت خطرناکی به یک طرف خم شد و همه شروع به جیغ‌زدن کردند. برخی از ترس و برخی از روی تفنن.

والت دوباره دستش را دور کمر جودی حلقه کرد و جودی به آغوش او پناه برد. والت گفت: «شاید آن بالا یک قهوه بخوریم و صبر کنیم تا شرایط دیدمان بهتر شود.»

جودی جواب داد: «عشقم بگذار یک دور بزنیم. قبل از آنکه سایر اسکی‌بازها برسند برف تازه و دست‌نخورده‌ای خواهیم داشت.»

والت شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «باشه»، ولی خیلی علاقه‌مند به نظر نمی‌رسید.

والت چند لحظه به او خیره شد و گفت: «می‌‌دانی، تو زن عجیبی هستی. هیچ‌کس با این کلاه و آفتاب‌گیر زیبا به نظر نمی‌رسد؛ ولی تو زیبا به نظر می‌‌رسی.»

جودی گفت: «و تو همیشه شاهزاده زیبای من هستی.»

والت تلاش کرد او را ببوسد؛ ولی بالای کلاهش به آفتاب‌گیر جودی خورد و جودی هرهر خندید. سپس خم شد تا به او نزدیک‌تر شود و درحالی‌که دست دستکش‌دارش را به‌طرف والت دراز می‌‌کرد، آهسته گفت: «دیگران اینجا هستند، خیلی بده.»

والت به خودش پیچید و گفت: «آخ تو زیادی خجالتی هستی!»

جودی گفت: «همیشه این‌طور هستم.»

والت پوزخندی زد و دوباره مانند یک بچه عصبی جدی نگاه کرد. او از پنجره به بوران برف نگاهی انداخت و ماشین در اثر باد از مسیر خود منحرف شد؛ سپس چرخید و کم بود که والت تعادل خود را از دست بدهد.

والت پرسید: «عزیزم تلفن همراهت را با خودت آوردی؟»

«بله»

«می‌‌دانی، فقط برای اینکه اگر در این برف و بوران همدیگر را گم کردیم، بتوانیم با هم تماس بگیریم.»

جودی با اطمینان گفت: «همدیگر را گم نمی‌کنیم.»

والت با کف دست ضربه‌ای به سینه‌اش زد و اخم کرد. دوباره با دست به سینه‌اش زد؛ سپس زیپ جیب دیگر را با زحمت باز کرد و شروع کرد به ضربه‌زدن به تمام ژاکت اسکی سیاه شیکش و گفت: «وای باورم نمی‌شود. من چقدر احمقم. من تلفن همراهم را در اتاق جا گذاشتم.»

جودی گفت: «مطمئنم قبل از آنکه هتل را ترک کنیم آن را در جیب سمت راست بالایی‌ات گذاشتی.»

والت همه‌ جا و جیب‌های شلوارش را نگاه کرد و گفت: «خدای من، باید جایی افتاده باشد. شاید وقتی داشتیم لباس‌های اسکی‌مان را می‌‌پوشیدیم، افتاده است.»

جودی گفت: «قرار است نزدیک هم باشیم؛ اما اگر از همدیگر جدا شدیم، هردو اسکی می‌‌کنیم و به کرویست برمی‌گردیم و آنجا همدیگر را می‌‌بینیم. فقط تابلوهای کورچول 1850 را که در تمام مسیر نصب شده‌اند، دنبال کن.»

والت گفت: «باید مستقیم برویم پایین و بیرون هتل را بگردیم، شاید آنجا افتاده باشد.»

«عزیزم اگر آنجا هم افتاده باشد، کسی آن را پیدا خواهد کرد. هیچ‌کس قصد سرقت آن را ندارد، مخصوصاً در آن هتل خوب و دوست‌داشتنی.»

«بهتر است برویم پایین. من آن را لازم دارم. دوتا تلفن مهم دارم که باید امروز بعدازظهر بزنم.»

جودی گفت: «باشه عزیزم. مطمئن باش اسکی‌مان را سریع انجام خواهیم داد.»

پنج دقیقه بعد ماشین کابلی آهسته به‌طرف پایین حرکت کرد و سایه‌ای در جلو پدیدار شد. ماشین از این طرف به آن طرف می‌‌رفت و به کناره‌های ضربه‌گیر ایستگاه می‌‌خورد و قبل از آنکه متوقف شود آهسته لغزید. سپس درها باز شدند و آن‌ها با چکمه‌های اسکی سنگینشان از ماشین بیرون آمدند و وارد پیاده‌روی فلزی مشبک شدند. در امتداد پیاده‌رو حرکت کردند؛ سپس با دقت از پله‌ها پایین رفتند و وارد کولاک شدید برف شدند. دانه‌های برف مانند تگرگ ریز به صورتشان می‌خورد. آن‌ها به‌سختی می‌‌توانستند چند متری جلویشان را ببینند. پایین آمدند و مانند شبح روی تخته‌هایشان قرار گرفتند.

وقتی کنار تابلویی که برف جلویش را پر کرده بود ایستادند، والت اسکی‌هایش را به زمین کوبید تا یخ‌های چسبیده به کف چکمه‌هایش کنده شوند؛ سپس آن‌ها را با چوب اسکی کنار زد تا مطمئن شود که دیگر هیچ تکه برفی در آنجا وجود ندارد.

وقتی اسکی‌بازها، که به شکل شبح درآمده بودند، شروع به دورشدن کردند جودی گفت: «عزیزم یک ثانیه صبر کن. من باید آفتاب‌گیرم را تمیز کنم.»

والت صبر کرد و تا آنجا که می‌‌توانست صورتش را از تیررس وزش باد دور کرد. جودی یکی از زیپ‌هایش را باز کرد، یک دستمال کاغذی برداشت و داخل و بیرون آفتاب‌گیرش را تمیز کرد.

والت با صدای بلند طوری که جودی بشنود گفت: «این کولاک بسیار وحشتناک است!»

جودی گفت: «ما تقریباً در بالاترین نقطه‌ پیست اسکی هستیم. به‌محض اینکه از این لبه‌ کوه بگذریم، از دست باد خلاص خواهیم شد!»

«امیدوارم راست گفته باشی! شاید می‌‌توانستیم از مسیری آسان‌تر شروع کنیم. آیا مسیر آبی به‌طرف پایین وجود دارد؟ من در این هوای لعنتی چیز تفننی و مهیجی نمی‌بینم!»

جودی گفت: «هم هیجان دارد و هم دوست‌داشتنی است. کمی که حرکت کنی، خواهی دید که تفریحی باشکوه است. این ورزش دلخواه من است!»

والت آخرین سایه‌ها را می‌دید که از نظر پنهان می‌‌شدند. سپس جودی دستکش‌هایش را دستش کرد و روی اسکی‌هایش سوار شد.

جودی پرسید: «آماده‌ای؟»

«آره»

جودی به‌سمت راست اشاره کرد و گفت: «ما از اینجا پایین می‌‌رویم.»

والت به جهتی که سایر افراد داخل تراموای برقی رفته بودند اشاره کرد و گفت: «مطمئنی؟ دیگران از آن طرف رفتند؟»

«تو حرکت سخت و دشوار را می‌‌خواهی یا حرکت آبی ملایم را؟»

والت با تأکید گفت: «حرکت آبی ملایم را»

او از روی شانه‌هایش نگاه کرد تا مطمئن شود که تله‌کابین برای مسیر برگشت ایستگاه را ترک کرده است. حدود پانزده دقیقه طول می‌‌کشید تا گروه بعدی اسکی‌بازها با تراموا به آنجا برسند. اکنون آن‌ها تنها بودند. جودی گفت: «آبی؟ مطمئنی؟ من مطمئن هستم که تو می‌‌توانی با برف سیاه مقابله کنی.»

«نه در این شرایط دید.»

جودی گفت: «پس از این طرف برو.»

والت گفت: «عزیزم هیچ تابلویی نمی‌بینم که این مسیر را نشان داده باشد. باید یک تابلوی راهنما باشد. مطمئنی؟»

جودی با یک چوب اسکی برف تازه را از روی زمین کنار زد. بعد از چند لحظه رد پاهای زیر آن ظاهر شدند که در زیر سطح یخی کثیف منجمد شده بودند.

جودی گفت: «می‌‌بینی؟»

والت نگاهی به آن‌ها کرد. آن‌ها دو متر جلو رفتند و در کولاک برف از نظرها پنهان شدند.

والت لبخندی زد و گفت: «دختر زرنگ! تو برو من هم دنبالت می‌‌آیم.»

جودی با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که کسی آن‌ها را تماشا نمی‌کند. گفت: «نه، تو اول برو، چون اگر افتادی بتونم به تو کمک کنم. فقط از مسیرهای مشخص‌شده برو. زانوهایت را خم کن و خودت را محکم بگیر. چون پنجاه متر اول کمی سراشیبی است و بعد سطح برف هموار و تخت می‌‌شود. فقط آماده باش و برو!»

والت ناگهان با هیجان زیاد گفت: «باشه. بفرما، رفتم. یی...ها!»

والت خودش را روی چوب‌های اسکی‌اش پرت کرد و مانند یک مسابقه‌دهنده دوباره فریاد زد: «یی...ها!»

بعد فریادهایش در میان وزش کولاک برف گم شد.

سپس سکوتی سنگین بر فضای آنجا حاکم شد.

جودی برگشت و درحالی‌که چوب‌های اسکی‌اش را داخل برف فشار می‌‌داد، بی‌اعتنا به باد و نوازش دانه‌ای برف بر گونه‌هایش در جهتی اسکی کرد که تمام اسکی‌بازهای دیگر رفته بودند.

1. Courchevel

2. snowboarders

1. Chabichou

2. Biollay

3. chairlift

4. Croisette

ادامه مطلبShow less
شناسنامه
70076

مشخصات

کد کتاب
70076
شابک
978-964-236-999-7
نام کتاب
عاشق مرگ تو هستم
نویسنده (ها)
پیتر جیمز
مترجم (ها)
علی اکبر قاری نیت
موضوع کتاب
داستان و رمان
قطع
رقعی
صفحات
520
تاریخ چاپ
سال 1397
نوبت چاپ
چاپ اول
نظرات
بدون نظر
مشتریانی که این محصول را تهیه کرده‌اند، این موارد را نیز خریداری نموده‌اند:
499,900 تومان
قانون موفقیت اولین و کامل ترین کتاب ناپلئون هیل استاد برجسته و نویسنده بزرگ کتاب های انگیزشی است. نسخه نفیس قانون موفقیت کتابی است برای همه ادوار، کتاب مرجع و راهنمایی که برای هر خانه ای ضروری است. 
دوست داشتن
جملات تاکیدی برای موفقیت جملات تاکیدی برای موفقیت
ناموجود
دوست داشتن
33,900 تومان
این کتاب یک راهنمای عملی بی انتها برای ایجاد موفقیت و شادی است. جملات تاکیدی به الگوسازی جدید افکار و واکنش‌های عاطفی کمک کرده و مسیرهایی را در مغز شما ایجاد میکند که به مرور جایگزین الگوهای قدیمی می‌شود که شما را...
دوست داشتن
افسردگی راهی برای خروج از زندان خودتان افسردگی راهی برای خروج از زندان خودتان
ناموجود
دوست داشتن
10,900 تومان
افسردگی نتیجه‌ای ناخواسته از چگونگی دیدگاهمان از خود و دنیاست. با فهمیدن این‌كه چگونه اتفاقات زندگی‌مان را تعبیر كنیم، می‌توانیم تغییر تعبیراتمان را از وقایع، انتخاب كنیم و زندگی شادتر و ارضاكننده‌تری برای خودمان...
دوست داشتن
16 محصول دیگر در این دسته‌بندی:
339,900 تومان
هر آدمی در زندگی‌اش زخم‌های پنهانی دارد که اگر بر زبان بیاورد؛ مثلِ شعله‌ی آتش برافروخته می‌شوند. امّا این زخم‌ها ماهی‌های زهرخورده‌ای هستند که گیج و سردرگُم می‌لغزند، و تبدیل می‌شوند به استخوانی در گلو‍!
دوست داشتن
کتاب تک و تنها در پاریس کتاب تک و تنها در پاریس
ناموجود
دوست داشتن
22,900 تومان
نل سعی کرد عصبانیت خود را بروز ندهد؛ گفت: «این کار رو می‌کنم.» و دفترش را برداشت و وانمود به خواندن آن کرد. وقتی زن امریکایی از اتاق بیرون می‌رفت، نل به پشت سرش نظری اجمالی انداخت. درست در همین لحظه تلفن او بیپ...
دوست داشتن
طاهره طاهره
دوست داشتن
459,900 تومان
طاهره با همه‌ی عشق و پایبندی که به همسر و خانواده‌اش دارد بنا به خواسته‌ی همسرش به جدایی تن می‌دهد و بعد از این‌که سعید خانه را ترک می‌کند او مدت زمانی را با خاطره و یادبودهای او در همان خانه سر می‌کند.
دوست داشتن
چراغ با هم بودن ما چراغ با هم بودن ما
ناموجود
دوست داشتن
34,000 تومان
کتاب شعر از خانم مهرنوش صفایی . کاش همه‌ی روزها، همه‌ی هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها، فقط یک لحظه بود… لحظه‌ی با هم بودن ما. کاش زندگی همیشه از جایی فراتر از قدم‌های ما، کاش زندگی از جایی آن طرف‌تر از به هم رسیدن ما… کاش...
دوست داشتن
رمان زخم های عادی رمان زخم های عادی
ناموجود
دوست داشتن
199,900 تومان
در یک ‌جایی از زندگی آدم‌ها تصمیم می‌گیرند روی پای خودشان بایستند. درست زمانی که شوکی به آن‌ها وارد می‌شود و دیگر برخی از دردها را نمی‌توانند پنهان کنند. درست همان زمان که دیگر نمی‌خواهند کسی از آن‌ها حمایت کند و...
دوست داشتن
یدک یدک
دوست داشتن
299,900 تومان
ویلی دو سال از من بزرگ‌تر و وارث بود، درحالی‌که من یدک بودم. این صرفاً نحوه اشاره مطبوعات به ما نبود ــ اگرچه قطعاً چنین بود. مختصرگویی وارث و یدک، اغلب توسط پدر، مادر، پدربزرگ و حتی مادربزرگ استفاده می‌شد.
دوست داشتن

فهرست

کد QR

تنظیمات

اشتراک گذاری

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم