چرا کتاب فروش به سبک عقابها را نوشتیم؟ عقابها چه ویژگی دارند که سایر جانداران ندارند؟
عقابها بلندپروازند .عقابها دستنیافتنی هستند. عقابها خودشان سرنوشتشان را تعیین میکنند. عقاب جایگاهش را خودش تعیین میکند عقاب از تهدیدها فرصت میسازد. همیشه با مسائل متفاوت رفتار میکند. وقتی طوفان میشود عقاب در طوفان پرواز میکند درحالیکه همۀ پرندهها در هنگام طوفان به جای امن پناه میبرند. حتی سایر حیوانات هم به جای امن پناه میبرند. در زمان طوفان، عقاب فراتر از همۀحیوانات و پرندهها پرواز میکند. عقاب چشمان تیزبین دارد. عقاب وقتی که هدفی را برای خود تعریف میکند چیزی نمیتواند حواسش را پرت کند و با سرعت و قدرت بهسمت شکار میرود و در بیشتر موارد در شکار موفق است.
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
بیوگرافی استاد حمید امامی
من حمید امامی متولد شهر مقدس مشهد بهتاریخ بیستوششم خردادماه سال 1339 هستم. تحصیلات آکادمیک من تا پنجم ابتدایی است. حدود سیزدهساله بودم که پدرم را از دست دادم و کودک کار شدم.
کار من از پادویی خیاط خانهها شروع شد و تا مدیرعاملی پوشاک جلو رفتم. در حوزۀ بیمه از نمایندگی شروع کردم و تا عضویت MDRT امریکا پیش رفتم. همچنین موفق شدم شرکتهای مختلف بیمهای تأسیس کنم.
در حوزۀ آموزش بیش از سیصد روز کارگاه و سمینار در داخل و خارج کشور برگذار کردهام.
در حوزۀ کتاب، نُه عنوان کتاب پرفروش دارم و همچنین چهلوسه عنوان کتاب توسط شاگردان من به رشتۀ تحریر درآمده است. دورۀ سخنوری را در آکادمی سخنوری برایان تریسی طی کردهام.
در همایشهای مختلف عنوان بهترین سخنران را از آن خود کردهام.
اینجانب حمید امامی در حضور مردان بزرگی چون جان. سی. ماکسول، عنوان یک رهبر سازمانی تاثیرگذار و فوقالعاده را که چیزهای زیادی برای آموزش دارد لقب گرفتم.
آقای فرانک فرنس سخنران و از اعضای تاپ MDRT گفته است: پانزدهسال است در دنیا آموزش میدهم، اما درمورد قانع سازیِ. مشتریان و غلبه بر اعتراضهای آنها، مردی به قدرتمندی حمید امامی ندیدهام
آقای جک کنفیلد دربارۀ من گفت:
«نه گفتن به حمید امامی کار غیرممکنی نیست، اما کار بسیار سختی است. او استاد مذاکره و متقاعد کردن است.»
بیوگرافی محسن صادقینیه
در سال 1349 در خانوادهای متوسط در مرکز شهر اصفهان به دنیا آمدم. پدرم کارمند ساده ذوبآهن و مادرم خانهدار بود. دارای سه خواهر و دو برادر بودیم که پدرم بهسختی امورات زندگی را میگذراند و مادرم با قالیبافی در مسائل اقتصادی کمکحال پدرم بود. سالهای دبستان را مانند دانشآموزی معمولی پشت سر گذاشتم. در مدرسه درس نمیخواندم و شاگرد ضعیفی بودم و از دوم ابتدایی در کنار درس، به کارهای سخت یدی مشغول شدم.
درهرصورت سالهای ابتدایی را با مشقت فراوان به پایان رساندم. سال اول راهنمایی بهعنوان یک دانشآموز نامنظم کلاس را به هم میریختم که چند باری از طرف مدیر مدرسه، تهدید به اخراج از مدرسه شدم.
من اهل ورزش بودم. ابتدا به هندبال بسیار علاقهمند بودم و دروازهبان نسبتاً خوبی بودم و کمکم با راهنمایی معلم ورزش با باشگاههای فوتبال شهر آشنا شده و عضو نوجوانان چند تیم مطرح آن زمان شدم. رفتن به باشگاه ابتدا مخفیانه بود؛ چراکه هم خانواده مخالف بودند و هم از لحاظ مالی توان حمایت نداشتند. پس از مدتی، خانوادهام از طرف مستخدم مدرسه متوجه غیبت یک ماههام از مدرسه شدند. سال اول راهنمایی را مردود شدم و سال دیگر را با خواهش و تمنای خانواده، دوباره در همان مدرسه مشغول به ادامه تحصیل شدم و با هزار زحمت سال اول را گذراندم. سال دوم راهنمایی، سال چندان خوبی برایم نبود و طبق روال قبل درس نمیخواندم، درنتیجه خانواده از این بابت امیدی به من نداشتند. در این سال اتفاقاتی برای خانوادهام روی داد که تا مرز ازهمپاشیدگی جلو رفتیم.
با آوردن خبر شهادت برادرم، عید ما برای سالها به ماتم تبدیل شد. پس از آن، من صاحب یک خواهر شدم که یک هفته بعد از تولدش، مادرم دچار سکتۀ مغزی شد که با گذشت زمان کمی بهبود پیدا کرد؛ اما اوضاع خانواده همچنان نامطلوب بود.
برادر بزرگترم میتوانست به علت شهادت برادرم از خدمت سربازی معاف شود، اما او گفت: «از سربازی من یک سال باقیمانده، من سربازی را تمام میکنم تا محسن بتواند معافی بگیرد». من هرگز این عمل ایثارگرانة او را فراموش نخواهم کرد.
در آن سالها خواهر بزرگترم که شانزده سال بیشتر نداشت به علت شرایط نابسامان خانه، مجبور به ترک تحصیل شد و مسئولیت ادارۀ خانه را بر عهده گرفت.
بعد از ترک تحصیل در یک کارگاه سولهسازی و تانکرسازی مشغول به کار شدم. در بعضی مواقع باید در ارتفاعات بسیار بالا کار میکردم که برای پسربچهای در سن و سال من، طاقتفرسا بود.
از بد روزگار قرار شد کارگاه ما در حیاط مدرسه سولهای برای سالن اجتماعات و نماز بسازد. همان مدزسهای که تا چندی پیش بهعنوان دانشآموز در حیاطش بازی میکردم و اکنون در نقش کارگر باید وارد آن میشدم.
به یاد دارم که هنوز چند روزی از رفتن من به کارگاه نگذشته بود که چشمانم بهشدت جوش زد و گمان میکردم در حال نابینا شدن هستم. روزهای غمانگیز زندگی من سپری شد. پس از آن، در کمتر از یک هفته توانستم چشمانم را باز کنم و دوباره به سر کار بروم.
با وجود مشکلات فراوان، بمباران اصفهان هم سبب شد خانة ما خسارت ببیند و مجبور شویم برای مدتی به فولادشهر اصفهان نقلمکان کنیم. شرایط روزبهروز سختتر میشد. در محل کار به علت داشتن همین سواد اندک بهشدت موردتوجه کارفرما بودم و اینجا بود که کمکم به ارزش تحصیل پی بردم؛ البته سختی کار هم سبب شد تا من قدر تحصیل را بیشتر بدانم. در آن کارگاه، شبانهروز کار کردم و تصمیم گرفتم ادامه تحصیل دهم. تابستان همان سال، دوم راهنمایی را متفرقه امتحان دادم و قبول شدم و همان سال شبانه برای سوم راهنمایی ثبت نام کردم و قبول شدم (در طول یک سال تحصیلی، دو کلاس را خواندم).
بعد از اتمام دورۀ راهنمایی، توانستم در یکی از دبیرستانهای خوب اصفهان (روزانه) در رشتۀ ریاضی فارغالتحصیل شوم. دوران دبیرستان هم با کار و درس سپری شد. سال اول شرکت در کنکور نتوانستم قبول شوم. سال دوم با شنیدن خبر قبولی در کنکور، بسیار خوشحال شدم که همراه با خاطرهای است که در زیر بیان میکنم.
بهعنوان کارگر ساختمانی در خانۀ یکی از متمولین اصفهانی مشغول کار بودم که نتایج کنکور را دست پسر صاحبخانه دیدم. با دیدن نتایج، لبخندی بر لبهایم نقش بست. با دستان گچی خدا را سپاس گفتم و اشک شوق از چشمانم جاری شد. من در رشتۀ آمار دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شده بودم و پسر صاحبخانه، در همان رشته اما در دانشگاه اصفهان قبول شده بود؛ هرچند آمار جزء انتخابهایم نبود.
در وهلۀ اول کمکهای خداوند متعال و سپس کمکهای بیدریغ خانوادهام، مرا یاری کرد تا در یکی از بهترین دانشگاههای ایران قبول شوم. من مجبور شدم یک سال در رشتهای که انتخاب من نبود، درس بخوانم تا شاید بتوانم سال بعد رشتهام را عوض کنم. سال اول، خوابگاه نداشتم؛ بنابراین به منزل یکی از بستگان دورمان رفتم که یک اتاقش را به چهار دانشجو داده بود.
ماههای اول در تهران دستفروشی میکردم. سپس به تدریس روی آوردم؛ اما بیشترین کمک مالی را برادرم به من میکرد. بعد از اتمام سال اول در دانشگاه شهید بهشتی، درخواست تغییر رشته به مهندسی شیمی و تغییر دانشگاه به دانشگاه صنعتی اصفهان را دادم. بعد از سه ماه پیگیری، دانشگاه صنعتی اصفهان با مهمانی من موافقت کردند که اگر بعد از دو ترم از من راضی نبودند، باید دوباره باید به رشتۀ قبلی خود بازمیگشتم. در انتها موفق شدم هم دانشگاه، هم رشتة خود را تغییر دهم.
در دانشگاه صنعتی اصفهان، فعالیتهای فوقبرنامه دانشجویی و ورزشی داشتم، دروازهبان هندبال دانشگاه بودم و در مسابقات المپیاد دانشجویی، مقام چهارم را به دست آوردم. سالهای دانشجویی سپری شد و در رشتة مهندسی شیمی، گرایش پتروشیمی، فارغالتحصیل شدم. سپس برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ مدیریت انرژی امتحان دادم که در کل کشور هشت نفر را میخواستند و من نفر سوم شدم. در مصاحبه علمی هم مشکلی نداشتم و قبول شدم، اما بعد از مدتی به دلایلی، ادامه تحصیل من تا این زمان که این سطرها را مینویسم ممکن نشد.
پس از این اتفاقات، مدتی به تدریس خصوصی دروس مختلف (ریاضیات، فیزیک و شیمی) از دبیرستان تا کنکور، پرداختم و سپس در صنعت، مشغول به کار شدم. در این عرصه هم به لطف خدا پیشرفت خوبی حاصل شد و توانستم برای نمونه، تولید یک کارخانه را دو برابر کنم و کارکنان آن را به نصف کاهش دهم که این در نوع خود، کمنظیر بود. در هر صنعتی که وارد میشدم، سعی میکردم به شکلی سبب افزایش تولید یا کیفیت و... شوم.
دو سال بعد از فارغالتحصیلی، تصمیم به ازدواج گرفتم. ابتدا کتابهای مختلفی خواندم و به کلاسهایی در این زمینه رفتم. پس از آن، فهرستی از خصوصیات همسر آیندهام تهیه کردم و بهطور رسمی و غیررسمی دنبال آن گشتم.
سالها قبل شنیده بودم اگر آنچه را که میخواهی، تصور کنی و با احساس و انرژی مثبت، آن را به کائنات دهی، کائنات همان را به تو بازمیگرداند.
حداقل معیارهای من برای تعیین همسر، تحصیلات، شغل و موقعیت اجتماعی بود. در این جستوجوها توسط یکی از دوستان با همسرم، خانم دکتر فاطمه وزیری، آشنا شدم. ایشان از خانوادۀ فرهنگی (پدرش دبیر شیمی و مادرش خانهدار) بود که با تلاش بسیار زیاد خودشان و حمایت من در رشته چشمپزشکی دانشگاه اصفهان قبول شدند.
لازم به یادآوری است که من هیچگاه پیشرفت خود را بهعنوان یک مرد، تاکنون که این سطرها را مینویسم، به پیشرفت کاری، درسی و... همسرم ارجح ندانسته و نخواهم دانست.
در سال سوم دانشجویی، خداوند فرزندی را به من و همسرم هدیه داد که نامش را بزرگمهر نهادیم، سپس برای گذراندن طرح همسرم به شهرستان بهبهان واقع در شرق استان خوزستان رفتیم. در مدت طرح (تقریباً یک و نیم سال) همسرم بهبهان بود، من اصفهان بودم و فرزندم به همراه مادربزرگش در شاهینشهر زندگی میکرد. سپس از کارم استعفا دادم و همراه پسرم به بهبهان آمدیم تا در کنار همسرم باشیم که تنها با همه نوع مشکلات و مسائل دستوپنجه نرم میکرد. بعد از آمدن به بهبهان وارد حوزۀ مسکن شدم. ابتدا در بهبهان، سپس در اصفهان و تهران شروع به ساخت و خریدوفروش مسکن نمودم و این کار همچنان ادامه دارد.
الآن که تصمیم به نوشتن این کتاب گرفتم تمام مراحل آن را در زندگی تجربه کردهام. من میتوانستم مانند بسیاری افراد دیگر که مطمئناً از من موفقتر بودهاند، دست به قلم نشوم؛ اما اعتقاد دارم باید تا فرصت هست، تجربهها و کمکهایی را که خداوند به من داده است، جبران کنم.
چو میبینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی گناه است
چرا کتاب فروش به سبک عقابها را نوشتیم؟ عقابها چه ویژگی دارند که سایر جانداران ندارند؟
عقابها بلندپروازند .عقابها دستنیافتنی هستند. عقابها خودشان سرنوشتشان را تعیین میکنند. عقاب جایگاهش را خودش تعیین میکند عقاب از تهدیدها فرصت میسازد. همیشه با مسائل متفاوت رفتار میکند. وقتی طوفان میشود عقاب در طوفان پرواز میکند درحالیکه همۀ پرندهها در هنگام طوفان به جای امن پناه میبرند. حتی سایر حیوانات هم به جای امن پناه میبرند. در زمان طوفان، عقاب فراتر از همۀحیوانات و پرندهها پرواز میکند. عقاب چشمان تیزبین دارد. عقاب وقتی که هدفی را برای خود تعریف میکند چیزی نمیتواند حواسش را پرت کند و با سرعت و قدرت بهسمت شکار میرود و در بیشتر موارد در شکار موفق است. حتی ضریب موفقیت عقابها از شیر، ببر، پلنگ و بیشتر حیوانات بیشتر است .
بنابراین اسم عقاب را برگزیدیم تا فروشندگانی که میخواهند حرفهای باشند نگاهشان مثل عقاب باشد.
با چنگال قوی بهسمت هدف برو و با تمام قدرت رؤیاهایت را در چنگال بگیر.
اسم این کتاب را عقاب گذاشتیم تا از آن برای کار فروش و بازاریابی و زندگی و دستیاقتن به موفقیتها و ساختن آیندهمان الگو بگیریم.
با سپاس حمید امامی
کسلکنندهترین شغل دنیا چیست؟!
اگر مدتی است وارد کار فروش بیمۀ عمر شدهاید، به احتمال زیاد میدانید که عموم مردم از شنیدن کلمۀ بیمه چندان خوشحال نمیشوند. حتی ممکن است عدهای با تنفر با این موضوع برخورد کنند. البته این نوع نگاه مختص کشور عزیزمان ایران نیست و در تمام دنیا با شدت و ضعف متفاوت با موضوع بیمه و بهخصوص با بیمۀ عمر برخورد میکنند.
آقای فرنک فرنسی، یکی از برترین فروشندگان بیمۀ عمر در دنیا میگوید اگر میخواهید دیگران از همصحبتی با شما پشیمان شوند، حتماً در ابتدای مکالمه و شروع ارتباط برای معرفی خود بگویید فروشندۀ بیمۀ عمر هستید.
یادم میآید در اوایل کارم در صنعت بیمه وقتی با دوستی تماس میگرفتم و میخواستم به او بیمۀ عمر را معرفی کنم و در صورت امکان بفروشم، مکالمات من به کمتر از چند دقیقه میرسید و دوستم زود خداحافظی میکرد. برای مثال یکبار من به دهها نفر از دوستان و آشنایان پیام دادم و ورود خود به بیمۀ عمر پاسارگاد را اطلاعرسانی کرده و گفتم که خوشحال میشوم برای آنها کاری بکنم؛ اما فقط چند پاسخ دریافت کردم که برای من آرزوی موفقیت داشتند. این در حالی است که اگر برای این افراد طبق روال قبل آهنگ یا کلیپ آموزشی یا طنزی ارسال میکردم ، بیشتر آنها پاسخ میدادند!
الآن اگر بخواهم شغل یا فعالیت جدیدم را به دوستان معرفی کنم، نمیگویم من فروشندۀ بیمۀ عمر هستم، بلکه میگویم من چتر میفروشم! اگر پرسیدند این چتر برای باران است؟ میگویم خیر، این چتری است که امنیت شما را در آینده بیشتر میکند. میگویم شغل من فروش چراغ جادو است. من کمک میکنم بتوانید در دوران بازنشستگی به کشورهای مختلف سفر کنید. کمک میکنم هزینۀ تحصیل فرزندتان در خارج کشور تأمین شود.
دوستان در انتها به شوخی میگویند پس شغل جدید شما کلاهبرداری است!
مشخصات
- کد کتاب
- 10654
- شابک
- 978-622-220-793-9
- نام کتاب
- بیمه به سبک عقابها
- نویسنده (ها)
- حمید امامی، محسن صادقینیه
- موضوع کتاب
- موفقیت و مدیریت
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 112
- تاریخ چاپ
- سال 1401
- نوبت چاپ
- چاپ اول
- سال چاپ اول
- 1401