در این کتاب من و تو پا به مسیری خوهیم گذاشت تا به تاریک ترین دهلیزهای گذشته برویم
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
خيلي دقیق به ياد دارم، روزي باراني بود. خيليها آسمان آنكارا را بهخاطر خاكستري و گرفتهبودنش مذمت میکنند، اما بهراستي در لحظات بارانی واقعاً آسمان تيره و تاريك میشود. انسان دچار حالت ماليخوليايي میشود، طوريكه انگار هيچ زيبايياي در دنيا وجود ندارد. دقيقاً چنين روزي بود. با نوا جلسه رواندرماني داشتيم و پس از سه ماه كه او درست بهموقع در مطب حاضر میشد، براي اولينبار ده دقيقه دير كرده بود. در چنين مواقعي بسيار نگران میشوم كه مبادا اتفاق بدي رخ داده باشد. فكر میكنم روانشناس بودن حرفهاي است كه بعد از مدتي تو را به حالوهواي يك مادر دچار میكند، چرا كه مدتي بعد با مراجعانتان شروع به برخوردي از روي شفقت كرده و نياز میبينيد حواستان به آنها باشد.
وقتي با نوا تماس گرفتيم، گفت كه بهخاطر بارندگي باران با كمي تأخير خواهد آمد. من هم شروع كردم به فكر كردن دربارة جلساتي كه با او داشتم. در هر جلسة رواندرماني با او، احساس میكردم بايد بهگونهاي با او رفتار كنم كه گويي با كبوتري بالشكسته سروکار دارم. بهرغم اينكه در سالهاي آخر دهة چهارم زندگياش بود، گويي دختري خردسال بود كه بزرگ نشده است. بله، او دقيقاً در من اين احساسات را نسبت به خودش برميانگيخت؛ انگار كه دختربچهاي هراسان از رفتن به مدرسه است. وقتي انسانها به تو مراجعه میكنند، از طرفي حرفهايي كه میزنند و ازطرفديگر، احساساتي كه در تو ايجاد میكنند، ملاكي براي شناخت آنها میشود. گفتههايشان ذهنيتي به تو میدهد، اما آن احساسي كه از آنان دريافت میكنی، از جايي عميقتر برميخيزد و واقعيتر است. مدتزمان زيادي میگذرد كه ياد گرفتهام به احساساتم اعتماد كنم. اگر بخواهم نظر بدهم كه احساسات چه بخشي از واقعيتاند، بايد بگويم كه آنها راهنما هستند، اما اگر بخواهي با احساساتت راهت را پيدا كني، گمشدنت در مسيرهاي اشتباه بيترديد رخ خواهد داد.
اولين جلسة رواندرمانیام با نوا را به خاطر میآورم. بهقدري هراسان و خجالتزده بود كه حتي صحبت كردن هم برايش دشوار بود. در جلسة اولمان، پاسخهاي كوتاه به سؤالات من برايش كفايت میكرد. در چنين وضعيتهایی هيچگاه به مراجعانم براي صحبتكردنشان پافشاري نمیكنم؛ هر كدامشان زمان بهخصوصي براي شروع به صحبت و بيان سرگذشتشان دارند. منتظر زمان مناسب بودن، از جمله روشهایی است كه بيشك تو را به اطلاعات دقيق رهنمون میسازد.
دليل مراجعة نوا به من، اين بود كه احساس میكرد اميد خود را در زندگي از دست داده است. هيچچيز در زندگياش آنطور كه ميخواست پيش نمیرفت. بالاخره توانسته بود جدا از خانوادهای كه براي او مشكلات زيادي ايجاد كرده بودند، خانة شخصي اجاره و در آن زندگي كند و در كارش به موفقيتی نسبي دست بيابد، اما در روابط نزديك خود احساس تنهايي میكرد. نه دوستي داشت كه بتواند به او اعتماد كامل داشته باشد و نه همراهي داشت كه در روزهاي سخت بتواند سرش را روي شانة او بگذارد. اگرچه ممكن بود گاهي به چنين شخصي بربخورد، اما هركدام از آنها بعد از مدتي برایش تبديل به داستاني از دلشكستگي و بر باد رفتن رؤيا شده بود. از نظر مالي به سطحي قابل قبول رسيده بود كه بتواند آسايش زندگیاش را فراهم كند، اما چون كسي نبود كه با او اينها را در ميان بگذارد، آرامآرام دچار نااميدي شده بود. به نظر من صاحب هر چيزي كه میخواهي باش، اما اگر كسي نباشد كه داشتههايت را به او نشان داده و با او به اشتراك بگذاري تا احساس خوشحالي كني، اهميتي ندارد كه داراييهای تو چيست. بار اولي كه پيش من آمده بود، با خجالت گفت كه دقيقاً در چنين حالتي بوده است. در يك غروب متوجه شده كه با همه چيز غريبه شده و خودش را در دل تاريكياي عظيم گرفتار دیده است كه گويي هرگز از بين نخواهد رفت.
وقتي منتظر او بودم، در لحظهای به اين فكر كردم كه: «در چنين دنيايي مثل نوا بودن چه حسي میتواند داشته باشد؟» با وجود انسانهاي بيرحم، جايي كه حرف انسانهاي بد بيش از انسانهاي خوب اثرگذار است، در زماني كه نه روابط واقعي كه روابط سودجويانه رايج است، در دنيايي كه انسانها را به چشم يك ابزار میبینند، انساني حساس بودن نبايد كار آساني باشد. براي انسانهايي كه روحيهای حساس ندارند، اين زندگي راحتتر است. آنها روي خطي مستقيم زندگي میكنند و پيش میروند، با پرسشهایی كمتر. اما براي انسانهاي حساس هر جزئياتي میتواند دليل يك حزن باشد. گاهي فكر میكنم انسانهاي حساس از كرة ديگري به اين دنيا آمدهاند كه فقط رنج ببرند. عادت كردن به اين دنيا هم ممكن است، اما روندي زمانبر است و در گذر اين زمان رنجهای زيادي را تجربه میكنند. كسي چه ميداند گوته، نويسندة آلماني، شاهد چه رويدادهايي بوده كه چنين گفته است: «دنيا براي انسانهايي كه روحية حساسی دارند، يك جهنم است.»
بهنظرم بهترين جنبة كار رواندرمانگري با انسانهاي متفاوت بايد اين باشد كه هر انسانی ويژگي مادي و معنوي خاصی از اين زندگي را با تو مطرح ميكند که بهواسطة اين تجربيات، درواقع نمونهای كوچك از كل دنيا در ذهن تو مجسم میشود؛ از همينرو، وقتي با انسانهای مختلف كار میكنم و به پشت سرم نگاه میكنم، میبينم چيزهاي زيادي دربارة زندگي آموختهام.
غرق در اين افكار بودم که با زنگ دربِ ورودي دفترمان به يكباره به خودم آمدم. میدانستم نوا است. با كنجكاوي از اتاقم بيرون آمدم. وقتي نوا را جلوي در ديدم كه بهشدت در تلاش بود تا لباسهاي خود را تميز كند، تعجب كردم. او مثل موش آبكشيده شده و همة لباسهايش گلي شده بود. از طرفي با دستمالكاغذيهایی كه منشيام به او داده بود، لباسهايش را پاك میكرد و از طرفي دیگر، زير لب غُر ميزد. پيش از اين هم شاهد اين غُرزدنهای يواشكي او بودم. اين بالاترين حالت انعكاس عصبانيت و خشم او بود. بعد از اينكه نوا كمي لباسهايش را خشك كرد، به او فنجاني از دمنوش زيرفوني كه دم كرده بودم، تعارف كردم تا هم كمي گرمش بشود و هم از آن حالوهوا دربيايد.
بعد از آن به اتاق كارم رفتيم. وقتي وارد اتاق شديم، متوجه شدم كه فقط باران نبوده كه صورت او را خيس كرده، بلكه اشكهاي او هم مثل باران سرازير شده بود.
همزمان كه داشت گريه میكرد، شروع به صحبت كرد: «از انسانها متنفر هستم، از دنيا، از اين زندگي! كاش هرگز به دنيا نمیآمدم و اين زندگي را تجربه نمیكردم.»
هقهق گریهاش ديگر مجال صحبت برايش باقی نگذاشت. بسیاری از اشخاص وقتي ببينند فردي در مقابلشان گريه میكند، براي رهايي از حالت ناخوشايندي كه در درون خودشان ايجاد میشود، تلاش میكنند آن فرد را تسلي داده و آرام كنند؛ درصورتیکه يكي از اقداماتی كه در چنين شرايطي نبايد انجام بگيرد، همين کار است. بايد به اين گريه احترام گذاشت، چرا كه اين گريستن ما را از فشاري كه متحمل شدهايم، اندكي رهايي میبخشد. اگر آن فشار دروني ميخواهد خود را بيرون بريزد، بايد به آن اجازة این کار داده شود.
منتظر شدم تا گريهاش تمام بشود. او كمي بعد آرام شد و گريهاش بند آمد. چشمش را به فنجان زيرفوني كه در دستش داشت، دوخت. مدتي را در سكوت منتظر مانديم. بعد من صحبت را شروع كردم:
«نمیخواهي تعريف كني که امروز چه شده است؟ به نظر میرسد كه روز پرماجرايي را از سر گذراندهای.»
نوا جواب داد: «كدامشان را بگويم؟ از كارهاي اشتباهي كه صدهزار بار تابهحال تكرارشان كردم يا از قضاوتهايي بگویم كه مادرم دربارهام میکند، وقتي تلاش میكنم از رنجهايم با او صحبت كنم و با قلبي مثل سنگ در مقابلم ظاهر میشود كه مرا ياد فستيوالهای مجسمه میاندازد؟ يا از اينكه وقتي در راه آمدن به اينجا بودم، فرد بیفرهنگ سوار بر ماشینی تمام گلهای خيابان را به روی من پاشيد و رفت؟ تو بگو از كدامشان برايت تعريف كنم؟»
تا جايي كه دستگيرم شد، نوا هفتة سختي را گذرانده بود. مادر نوا، زني بسيار سرسخت است. او از آن دسته انسانهايي است كه زندگي را براي خود و اطرافيانش سخت و دشوار میكند. هرگاه نوا براي يافتن درماني براي دردش به خانة مادرش میرفت، با دردي بزرگتر بيرون میآمد، اما باز دست از اين كارش برنميداشت. گاهوبيگاه با همكارانش در محل كارش به مشكل برميخورد و نمیتوانست از خودش دفاع كند. از طرفي هم روابط عاطفياش كه نمیتوانست از سوگشان دربيايد و هریك زخمي عميق در درونش ايجاد كرده بود. يعني اين بار كداميك از موارد یادشده، اينچنين باعث رنجش او شده بود؟
از او پرسيدم: «كداميك براي تو مهمتر است؟ ممكن است وقت کافی براي صحبت دربارة همة این رویدادها نداشته باشیم. كداميك از اين اتفاقات بيشترين تأثير را بر تو گذاشتهاند؟»
نوا گفت: «نمیتوانم برخی از انسانها را خوب درک کنم! رانندة آن خودرو بهرغم اينكه میدید آنجا آب جمع شده و من هم پياده در حال رفتن بودم، چرا اینقدر با سرعت رد شد. فكر میكنم هدفش پاشاندن آب بهسمت رهگذران بوده است. واقعاً نمیفهمم برخی چطور میتوانند اينقدر بد باشند؟ من چه گناهي دارم؟ چرا همة اين اتفاقات برای من میافتد؟» صدايش شروع به لرزيدن كرد.
«آيا واقعاً فقط براي اين مسئله اینقدر عصباني هستي نوا؟ يا خشمي كه از رويدادهاي ديگر داشتي، در اين مورد خاص راه بروز پيدا كرده است؟»
نوا در پاسخ به سؤالم باز سكوت و چشمدوختن به فنجان در دستش را ترجيح داد. در زمان محدودي كه داشتم، بايد منشأ اصلي خشم او را پيدا میكردم؛ براي همين دوباره پرسيدم: «آيا واقعاً بهخاطر خودرويي كه در راه با آن برخورد داشتهای، اينقدر خشمگين شدهاي؟»
«فكر میكنم نه! آردا را بهخاطر میآوري؟ همان نامزد سابقم كه بارها قهر و بعد آشتي میكرد، مدام تحقيرم میكرد، همان مردی كه بهقدري به من آسيب زده بود كه كم مانده بود، دماغم را بشكند، همان کسی كه از نظر مالي مثل زالو از من تغذيه میكرد. ما در هفتة گذشته چهار بار همديگر را ديديم و فرصت دوبارهای برای حفظ رابطهمان داديم. بدي ماجرا اينجا است كه من فكر میكنم او با زني جز من هم در ارتباط است، اما باز نمیتوانم تمايل درونيام را براي ديدار او متوقف كنم. دست از اثبات خودم براي او و تلاش براي اينكه دوستم داشته باشد، برنمیدارم. از خودم متنفرم. بله، منشأ خشم من همينجاست؛ خودم! منطقم ميگويد كه اين فرد به من آسيب میزند، اين موضوع را با تکتك سلولهايم حس میكنم، اما من باز هم دست از او نمیكشم. ميخواهم مرا دوست داشته باشد و به من بها بدهد. چرا نمیتوانم خودم را كنترل كنم، چرا؟»
آردا را به شكلي واضح و مشخص به خاطر داشتم. او يكي از دلايل اصلي احساس ناامیدی در نوا بود؛ كسي كه مدام او را كتك میزد، تحقيرش میكرد. او شخصی بود كه تا زماني به طرف مقابلش ابراز محبت میكرد كه بهتمامي در خدمت او باشد. آردا از موضوعاتي بود كه در طول درمان نوا، بارها دربارة او صحبت شده بود. واقعاً ناراحت شدم. افرادي مثل آردا بهندرت تغيير میكنند و با وجود اين، انسانهاي زيادي هستند که با اينكه با همراهي کردنشان با اين دسته از افراد درواقع به خود آسيب میزنند، در مقابل عصيان و فريادي كه منطقشان بر غلط بودن كاري بهپا میكند، باز به اشتباهاتشان ادامه میدهند. درحقیقت، نوا هم يكي از همين انسانها بود.
پس واقعاً این چیست كه انتخابهای ما را كنترل میكند؟ فكرش را بكن با اینکه میداني اگر به آتش دست بزني، دچار سوزش یا سوختگي میشوی، اما با وجود منطق و تجربياتي كه پيش از اين داشتهاي، باز نمیتواني مانع از شيرجهزدنت در دل آتش بشوي. در اين وضعيت، اگر اتفاقاتي را كه برایمان میافتد، مسئلهای مربوط به امروز و همین لحظه بدانيم، نمیتوانيم راهحلي مناسب براي آنها پيدا كنيم. بدون تردید در اين مرحله پاي گذشتة فرد به ميان میآيد. شايد چيزي را كه در گذشته از دست دادهای، اين بار در انسانهاي ديگري جستوجو میكني... چه تلاش بيهودهای...!
«نوا، مقصر دانستن خودت هيچ چيزی را تغيير نخواهد داد. مشخص است كه تلاش تو براي اينكه آردا تو را دوست داشته باشد، تصميمي است كه از گذشته بر آن مصمم بودهای، نه از امروز. ممكن است خود تو متوجه نباشي، اما تجربيات گذشتة تو در حال كنترل تو هستند. تو بهطريقي دنبال چيزهایی هستی كه در گذشته از دست دادهای يا هرگز بهدستشان نياوردهای. بعضي از مسائلي كه انسانها در گذشته تجربه كرده یا نكردهاند، بهقدري سنگين هستند كه در گذشتهشان باقي نمیماند، بلكه حكمران كل زندگيشان میشود. تو اگر زندگي جديدي هم شروع كرده باشي، باز مثل صحنة تكراري از يك فيلم، محكوم به بازي دوباره هستي. پس خودت را سرزنش نكن. هرچه خودت را سرزنش كني، احساس ناتواني بيشتري میكني. در چنین شرایطی فقط بايد يك نظارهگر باشي. من و تو مانند دو روانشناس، به دختربچهای كه تحت كنترل گذشتهاش است، كمك خواهيم كرد. هرگز خودت را سرزنش نكن. تو انتخاب نكردهای كه چه تجربياتي در كودكي داشته باشي، اما اكنون میتواني به آن كودك كمك كني. اين كار از دستمان بر میآيد.»
سلام دوست عزيزم. شايد پيش از اين به يكديگر برخورده باشيم و شايد اين اولينبار است كه به يكديگر برميخوريم. درخواستم از تو اين است كه این کتاب را نیز همانند كتاب نخستم با عنوان با خودت خوب باش، انسان زيبا نوعي سفر تصور كني. اگر به من میگفتند كلمهای را انتخاب كن كه مفهوم زندگي را بيان كند، بدون لحظهای تأمل كلمة «سفر» را برمیگزيدم. مگر نه اين است كه زندگي نوعي مسیر است؛ گاهي در آن ويراژ میدهيم، گاهي چون جادهای صاف و خستهكننده است، گاهي شاهد منظرهای افسانهای در آن هستیم و گاهي پر از مانع است. زندگي هم دقيقاً اينگونه است، اما در اين راه اگر اشتباهات مشابه را تكرار میكني، نمیتواني مانع مسائلي كه تو را ناراحت میكنند، بشوي. شايد بايد ابتداي راه و قدمگذاشتن در آن را بهخاطر بياوريم، چرا كه چيزي كه امروز ما را میسازد، در بيشتر مواقع گذشتة ماست، اما آنچه از سر گذراندهايم، از خاطر میرود، ولی خود اتفاق به دهليزهاي تاريكي در درون ما رفته و بهظاهر گم میشود، اما در كل زندگيمان تأثيرش تداوم دارد؛ ازاينرو، ما چون دليل رفتارمان را نمیدانيم، به تجربة دوباره و دوبارة اين تجربيات ادامه میدهيم، حتي اگر متوجه اشتباهمان بوده باشيم.
با خودت خوب باش، انسان زيبا اولين جلسة رواندرمانی بين من و تو بود. ايدة غالب كتاب اين بود كه برايت توضيح بدهم كه اگر خودت با خودت رفتار خوبي نداشته باشي، ديگران هم با تو رفتاري خوب نخواهند داشت و اگر تو به خودت كمك نكني، فرد ديگري هم به تو كمك نخواهد كرد. در كتاب اولم بيش از هرچيز به اهميت لحظة حال و روابط پرداختم و در بخشهایی از آن، به توضيح اينكه چرا مسائل خاصي برايت رخ میدهد، تمركز كردم. اين كتاب، جلسة رواندرمانی دوم است و سفري خواهد بود كه در آن به جاهايي عميقتر خواهيم رفت. در مرحلة اول متوجه بارهاي گذشته خواهيم شد. سپس پي خواهيم برد كه چگونه آن مسائل زندگي اكنون ما را تحت تأثير قرار میدهد و تو را با تكنيكهایی واقعي آشنا ميكنم كه چطور اين مسائل را حل كني. اگر تو براي اين تغيير آماده باشي، به اين معني است كه همراهان خوبي براي يكديگر خواهيم بود.
اینكه نسبت به اين كتاب چنين ديدگاهي در سر بپروراني كه «مشكلگشاي زندگيام است»، واقعبينانه نيست. سخنی که گفتم دربارة جلسات رواندرمانی هم صدق میكند. بعضي از افراد ممكن است وارد اتاق مشاوره بشوند و بپرسند: «بعد از چند جلسه مرا به انسان ديگري تبديل خواهيد كرد؟» حتي گاهي اين توقع تبديل شدن به انساني ديگر به قدري بالاست كه بازار گرمي براي خود ايجاد كرده است. اگر جستوجويي سطحي در اينترنت بكنيم، به افراد زيادي برمیخوريم كه ادعا میكنند میتوانند شخصيت افراد را بهطور كامل تغيير بدهند و شكل جديدي به ذهن آنان بدهند. قصد دارم در اين زمینه وضعيتي را برايت توضيح بدهم كه با هر بار يادآوریاش لبخند بر لبم مینشیند.
يكي از مراجعانم بهدلیل مسائلي كه در محل كارش برايش پيش میآمد، از من كمك خواست. او به این سؤال من که: «آيا پيش از اين از روانشناس كمك گرفتهايد؟»، اينچنين پاسخ داد: «بله كمك گرفتهام. آنها فرمت جديدي در ذهن من پیاده کردند.» من بُهتزده شدم، اما با مخفي كردن تعجبم، از او پرسيدم: «با كدام تكنيك و با چه هدفي فرمت ذهنتان را تغيير دادند؟» او برايم توضيح داد كه بهدلیل جداشدنش از نامزدش و رنجي كه از اين جدايي میكشيد و نیز براي پاك كردن نامزدش از ذهنش به آنها مراجعه كرده بود و گفت كه تكنيكهایی شبيه هيپنوتيزم را روی وی انجام دادهاند.
با اينكه از طرفي با ترديد به گفتههای او گوش میكردم، اما از طرفي با خود میگفتم: «آيا میتوان اميد كوچكي داشت که دقيقاً همانطوركه در فيلم "درخشش ابدي يك ذهن پاك"به تصوير كشيده شده است، اين اتفاق رخ بدهد؟» از او پرسيدم كه دوره چطور پيش رفت. مراجعم گفت كه هزينة پانزده جلسه را بهصورت پيشپرداخت دريافت كردند و هر هفته دو جلسة حضوري برگزار میشد. پاسخ او در مقابل سؤال كنجكاوانة من: «خب بعد از آن چه شد؟ توانستي او را فراموش كني؟» هنوز هم باعث خندة من میشود: «چه فراموشياي دكتر؟ من و او باهم ازدواج كرديم.»
تغيير انسان كار آساني نيست و تغيير پايهای شخصيت، كاري غيرممكن است. اين حرفي است كه من به تمام مراجعانم ميگویم: «تو از هزاران تكه تشكيل شدهای. ميتواني اين تكهها را ابزارهايي در نظر بگيري كه با آن مسائل زندگيات را حل كني. اين ابزارها تغيير كلياي نمیكنند، اما اگر بتوانيم چند تكة ناهماهنگ را از بينشان جدا و خارج كنيم، به اين معني است كه به هدفمان رسيدهايم.» در موضوع «تغيير»، داشتن انتظاراتي واقعي، مهمترين شرط براي تغيير كردن است.
نكته ديگري كه در رابطه با موضوع «تغيير» بايد به آن توجه كنيم، «داشتن آمادگي براي اين تغيير» است. در ابتداي كارم به خاطر دارم كه در جلسات برخي از مراجعانم شتاب ميكردم كه چرا اين كار را نمیكند؟ يا چرا دست از اين رفتار بر نميدارد؟ در طول جلسه، صداي درونم كه مدام ميگفت: «اگر انجام بدهد، همة مسائل حل میشود.» هرگز ساكت نمیشد. در طي سالها، پس از چهاردههزار جلسة رواندرمانی كه داشتهام، ديگر ميتوانم با قطعيت اين نکته را بيان كنم كه ميزان موفقيت يك روانشناس در درمان، به پتانسيل تغيير، انگيزه و آمادگي مراجع او وابستگي مستقيم دارد. خب منظور از اين آمادگي چيست؟
ميتوانيم اين آمادگی را به مدتزمان سرريز شدن يك ليوان آب تشبيه كنيم. وضعيتي كه در آن قرار داريم، اگر با وجود اينكه به ما آسيب میزند، باز به شكلي برايمان قابل تحمل است، اگر با وجود اينكه هر روز آسيب میبينيم، اما روزها را سپري میكنيم، ممكن است نشاندهندة این امر باشد که در زمینة تغيير، انگيزة لازم را نداریم، چرا كه تغيير درواقع به معناي يك سرمايهگذاري جديد است؛ به معناي تلاش است، اما تحمل كردن وضعيت بدي كه به آن عادت كردهايم، در مقايسه با زحمت تغيير، كاري به مراتب راحتتر است. سرريز شدن ليوان فرد از شدت مشكلاتش، بهدست آوردن آگاهي نسبت به مسائلي كه تجربه میكند و آمادگیاش براي انجام دادن مسئوليتهايش، نشانگر ميزان آمادگي او براي تغيير است.
همانطوركه میبيني، تغيير به فاكتورهاي بسياري مرتبط است. انتظار من از اين كتاب، فراهم كردن شرايط لازم براي آماده شدن توست. اگر زماني كه اين كتاب را ميخواني، تغييراتي معجزهگونه در زندگيات رخ میدهد، آنها به اين كتاب ارتباطی ندارند بلکه معجزة خود تو هستند.
آيا ممكن است تأثير درد و رنجها و زخمهای عميق روحي گذشته به كلي از زندگيمان حذف بشود؟ متأسفانه نه. اگر انساني رنجي را تجربه كرده باشد، آن رنج تا هميشه براي او يك تجربة زيسته باقي میماند. اين وضعيت هرگز تغيير نمیكند، اما میتوان مانع از اين شد كه اتفاقات گذشته در زندگي كنوني تأثيرگذار باشند. میخواهم اين وضعيت را با يك مثال برايت شرح دهم. تصور كنيم عزيزي را كه بسیار دوستش داشتي، دو سال است كه از دست دادهای و تو هنوز بهخاطر فكر كردن به او، نمیتواني روي زندگي خودت متمركز بشوي. اين به آن معني است كه اتفاقي كه برايت افتاده، تو را تحت كنترل خود گرفته و به يك مشكل رواني تبديل شده است يا فرض كنيم از درگذشت آن عزيز، دو سال سپري شده و تو به زندگيات ادامه میدهي، اما زمانيكه بحثي از آن عزیز رحلت کرده به ميان میآيد، چشمانت پر از اشك شده و قلبت پر از حس دلتنگي میشود. حالت اول نوعي آسيب رواني جدي است، اما حالت دوم، شکلی عادي از رنج انساني را نشان میدهد.
در سالهاي اولي كه شروع به كار كرده بودم، خودرویي را كه از مدتها رؤياي داشتنش را در سر پرورده بودم، خريدم. اولين روزي كه خودرویم را تحويل گرفتم، سر كار رفته و آن را در پاركينگ بيمارستاني كه در آن كار میكردم، پارك كردم. در آن روز يك خودرو به خودرو من زد و سمت چپ آن را دچار خسارت كرد. وقتي دربارة خودرویم با صافكاري كه بهصورت تصادفي به او برخورده بودم، صحبت كردم و پرسيدم: «استاد، آيا مثل روز اولش میشود؟» پاسخي داد که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد: «استاد هيچچيز خرابشدهای هرگز مثل روز اولش نمیشود، اما ما همة سعيمان را میكنيم تا خوب بشود. تو نگران نباش.» گاهي اصلاً برایم مشخص نیست كه با افراد آگاه كجا برخورد خواهم كرد. چيزي كه من میخواهم به تو بگویم، همين است. رويدادهاي تلخي كه تجربه كردهاي، كارهايي كه خانوادهات در حق تو كرده يا نكردهاند، عشقي كه به تو داده نشده، بيحرمتي و آن حس بياعتمادي را نمیتوانيم به تمامي تلافي كنيم، اما میتوانيم تو را به جايگاهي برسانيم كه حس بهتري داشته باشي. اگر آمادهای، شروع کنیم.
مشخصات
- کد کتاب
- 20225
- شابک
- 978-622-220-802-8
- نام کتاب
- مقصر تو نیستی
- نویسنده (ها)
- بیهان بوداک
- مترجم (ها)
- فائزه پورعلی
- موضوع کتاب
- خوب زیستن
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 294
- تاریخ چاپ
- سال 1402
- نوبت چاپ
- چاپ اول
- سال چاپ اول
- 1402