بیشتر انسانها وقتی به بیخیالی فکر میکنند حالتی بیتفاوت و بسیار روحانی را تصور میکنند که هیچ چیز برایشان اهمیت ندارد و سهمگینترین توفانها را با لبخندی مینشانند. آنها فردی را تصور میکنند یا بهتر بگویم، آرزوی فردی را دارند که هیچ چیز و هیچ کس تکانش ندهد.
چنین فردی فقط یک اسم دارد: دیوانه! حال اینکه چرا شما میخواهید شبیه دیوانهها باشید، نظری ندارم.
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
از صخرهها بهسوی آبی آسمان گام برمیدارم. به وسعت آن اجازه میدهم که میدان دید مرا در خود غرق کند. سردم است، اما عرق کردهام. هیجانزدهام، اما میهراسم. آیا این است پایان ماجرا؟ مارک منسون، نویسنده کتاب هنر ظریف بیخیالی، وبلاگنویسی معروف است که بیش از دومیلیون نفر نوشتههایش را میخوانند. به گفته منسون، این کتاب به شما کمک خواهد کرد درباره انتخابهایتان در زندگی، آنچه میخواهید به آن اهمیت بدهید و آنچه تصمیم میگیرید به آن اهمیت ندهید، کمی شفافتر بیندیشید. او این حقیقت را با ایده جدیدی به نام هنر بیخیالی به ما نشان میدهد. ایده بیخیالی، روشی ساده برای هماهنگی دوباره خود با توقعاتمان در زندگی و انتخاب این حقیقت است که چه چیزی باید برایمان مهم باشد و چه چیزی نباید مهم باشد.
وقتت را تلف نکن
چارلز بوکوفسکی یک الکلیِ شهوترانِ دستوپاچلفتیِ خسیسِ تنبلِ قمارباز و البته در بدترین روزهایش، شاعر بود. اگر قرار باشد کسی درباره زندگی نصیحتی بکند یا کتابی ساده درباره خودیاری بنویسد، احتمالاً بوکوفسکی آخرین آدم روی کره زمین خواهد بود.
به همین دلیل او بهترین گزینه برای شروع است. بوکوفسکی میخواست نویسنده شود؛ اما سالهای سال هیچ روزنامه، مجله یا ناشری نوشتههای او را نمیخواست. آنها میگفتند کارهایش افتضاح است، ناشیانه است، وحشتناک و حتی وقت تلفکردن است. همانطورکه تعداد کسانی که کارهای او را رد میکردند بیشتر و وزن شکستهایش نیز سنگینتر میشد، عمیقتر در افسردگی و الکل فرو میرفت که بیشتر عمرش را نیز با آن دو سر کرد.
بوکوفسکی روزها در اداره پست کار میکرد. حقوقی بخور و نمیر میگرفت که بیشترش را خرج الکل میکرد و بقیه را هم در شرطبندی روی مسابقات میباخت. شبها هم بیشتر تنها و در انزوا نوشیدنی میخورد و گاهی با ماشین تایپ قدیمیاش چند سطری شعر مینوشت. بیشتر وقتها در حالی از خواب بیدار میشد که از زیادهروی شب پیش روی زمین ولو شده و خوابش برده بود.
سی سال به همین شکل و در غباری از الکل، مواد مخدر، قمار و فحشا گذشت. سپس وقتی پنجاهساله شد، پس از یک عمر شکست و افتضاح بهبارآوردن، سردبیر یک انتشارات کوچک خصوصی علاقه عجیبی به کارهای او نشان داد. او نمیتوانست قول فروش یا پول زیاد به او بدهد؛ اما باوجوداین به شاعر بیبندوبار ما ارادت زیادی داشت و به همین دلیل تصمیم گرفت به او این فرصت را بدهد. این اولین شانس بوکوفسکی بود و با خود فکر کرد شاید هم آخرین شانسش باشد. بوکوفسکی در جواب سردبیر نوشت: «من دو انتخاب دارم. میتوانم در پستخانه بمانم و دیوانه شوم یا به چاپخانه بیایم و گرسنگی بکشم؛ و تصمیم گرفتهام راه دوم را انتخاب کنم.»
بهدنبال امضای این قرارداد بوکوفسکی اولین رمانش را نوشت. اسمش را خیلی ساده پستخانه گذاشت و در صفحه تقدیم نوشت، «تقدیم به هیچکس».
بوکوفسکی هم شاعر شد و هم داستاننویس، او شش رمان چاپ کرد، صدها شعر نوشت و بیش از دومیلیون نسخه از کتابهایش را فروخت. شهرت او در ذهن هیچکس، حتی خودش هم نمیگنجید.
داستانهایی مانند داستان بوکوفسکی، نان و کره روایت فرهنگی ما هستند. زندگی بوکوفسکی از دور روایتگر رؤیای امریکاست: مردی که برای آنچه میخواهد میجنگد، هرگز پا پس نمیکشد و سرانجام به همه آرزوهای دور و درازش میرسد. همه ما چنین داستانهایی را میشنویم و میگوییم: «دیدی؟ او هرگز از نفس نیفتاد و هرگز دست از تلاش نکشید. او همیشه خودش را باور داشت. او در برابر تمام موانع ایستاد و سرانجام خود را به جایی رساند.»
اما ناگهان برای همه عجیب به نظر میرسد که روی سنگ قبر بوکوفسکی نوشته شده است: «وقتت را تلف نکن.»
میبینید، حتی برخلاف شهرت و ثروت، بوکوفسکی بازنده بود و این را میدانست. موفقیت او ریشه در مصممبودن نداشت، بلکه ناشی از این حقیقت بود که بوکوفسکی میدانست بازنده است، آن را پذیرفته بود و صادقانه دربارهاش مینوشت. او هرگز تلاش نکرد چیزی غیر از آنچه بود، باشد. نبوغ نوشتههای او در فایقآمدن بر مشکلات باورنکردنی یا رشد و ترقی در سایه ادبیات نبود، کاملاً برعکس، موفقیت او زاییده تواناییاش در صادقبودن با خویشتن بود. او کاملاً و بیهیچ وحشتی با خودش ـ بهخصوص بدترین قسمت خودش ـ صادق بود و بدون کوچکترین شک یا تردیدی احساساتش را با دیگران قسمت میکرد.
داستان واقعی موفقیت بوکوفسکی این است: پذیرش خود بهعنوان بازنده! خیلی ساده. بوکوفسکی کوچکترین اهمیتی به موفقیت نمیداد. او حتی پس از موفقیت در جلسات شعرخوانی، مانند یک بازنده ظاهر میشد و گاهی در جمع با هوادارانش بد صحبت میکرد. او به شهرتش اهمیتی نمیداد و دنبال هرزگی بود. شهرت و موفقیت از او آدم بهتری نساخت. همچنین خوببودن موجب شهرت یا موفقیت او نشد.
بهطور معمول موفقیت و تزکیه نفس با هم رخ میدهند؛ اما همیشه به این معنا نیست که آن دو یکیاند.
فرهنگ امروز ما بسیار وسواسگونه بر انتظارات مثبت غیرواقعگرایانه تأکید دارد: شادتر باش؛ سالمتر باش؛ بهتر باش؛ از بقیه برتر باش؛ باهوشتر، زرنگتر، پولدارتر، جذابتر، محبوبتر، مؤثرتر، حسادتبرانگیزتر و تحسینبرانگیزتر باش؛ کامل و بینقص باش و هر روز صبح پیش از صبحانه، حلقه بزرگ الماس چند قیراطیات را دست کن و شوهر عزیز و بچههای نازت را ببوس؛ سپس با هلیکوپتر شخصی به محل کار لوکس و دوستداشتنیات برو و کارهای خیلی مهمت را که احتمالاً روزی سیاره زمین را نجات خواهند داد؛ انجام بده.
اما وقتی با خودتان فکر میکنید، میبینید این توصیههای خوشبینانه زندگی ـ همه مطالب خودیاوری مثبت و شاد که مدام از همه جا میشنویم ـ درواقع بر همان چیزهایی تمرکز دارند که ندارید. آنها چیزهایی را که ضعف و کاستی خویش میپندارید، نشانه میگیرند و برایتان پررنگشان میکنند. مثلاً ازآنجاکه فکر میکنید به اندازه کافی پول ندارید یا بلد نیستید پول دربیاورید، باید یاد بگیرید چطور پول دربیاورید؛ باید جلوی آینه بایستید و با صدای بلند جملۀ تأکیدی «من خوشگلم» را تکرار کنید، زیرا واقعاً باور ندارید خوشگل هستید؛ توصیههای برقراری ارتباط موفق را دنبال میکنید، زیرا فکر میکنید دوستداشتنی نیستید و نمیتوانید ارتباط موفق برقرار کنید؛ یاد میگیرید تصویرسازی ذهنی کنید و ابلهانه تلاش میکنید خود را موفق تجسم کنید، زیرا فکر میکنید موفق نیستید.
تمرکز بیش از حد بر چیزهای مثبت ـ چیزهای بهتر و عالیتر ـ بهطور تمسخرآمیز فقط و فقط به ما یادآوری میکنند که چه چیزهایی نداریم، چه چیزهایی نیستیم، چه دستاوردهایی باید میداشتیم و نتوانستیم داشته باشیم، وگرنه انسان واقعاً شاد نیاز ندارد روبهروی آینه بایستد و به خودش یادآوری کند که شاد است، زیرا خودبهخود شاد است.
تگزاسیها ضربالمثلی دارند که میگوید، همیشه کوچکترین سگ بلندترین پارس را میکند. مردی که به خودش اطمینان دارد، نیاز ندارد ثابت کند که اعتمادبهنفس دارد؛ زنی که پولدار است، نیاز ندارد کسی را متقاعد کند که پولدار است، زیرا یا پولدار است یا نیست، یا به خودش اطمینان دارد یا ندارد. اگر شبانهروز در رؤیای چیزی به سر میبرید، ناخودآگاه این باور را در خود تقویت میکنید که آن چیز را ندارید.
همه آدمها، تبلیغات و رسانهها میخواهند تو را متقاعد کنند که کلید زندگی خوب، در شغل بهتر، خودروی لوکستر، زن خوشگلتر، شوهر خوشتیپتر، خانه استخردار و خلاصه همه چیزِ یکجورتر است. دنیا میخواهد به تو بگوید مسیر زندگی بهتر در بیشتر و بیشتر و بیشتر است ـ بیشتر بخر، بیشتر داشته باش، بیشتر پول درآور، بیشتر بخور، بیشتر بگرد و کلاً بیشتر باش. همه ما هر لحظه در حال بمباران با پیامهایی هستیم که یادآوری میکنند به همه چیز اهمیت بدهیم. به تلویزیون نو اهمیت بده، به مسافرت بهتر اهمیت بده، به اینکه از همکارانت بهتر باشی اهمیت بده، به خریدن وسیله لوکس اهمیت بده و خلاصه به اسم و رسم بهتر اهمیت بده.
چرا؟ حدس من این است: زیرا اهمیتدادن به بیشتر این چیزها به نفع برخیها و کسبوکار بهترشان است.
البته هیچ اشکالی ندارد کسبوکار بقیه خوب باشد، فقط مشکل اینجاست که اهمیتدادن به همه چیز برای سلامت روانی شما بد است. این موج سبب میشود به چیزهای ظاهری و سطحی وابسته باشید و زندگیتان را وقف بهدستآوردن آنها و جستوجوی دائم برای خوشبختی و رضایتمندی کنید. کلید زندگی خوب در اهمیتدادن به بیشترها نیست، بلکه در اهمیتندادن به آنها و درحقیقت فقط توجه به چیزهای واقعی، مهم و ضروری است.
مشخصات
- کد کتاب
- 20179
- شابک
- 978-622-220-065-7
- نام کتاب
- زیاد به خودت سخت نگیر
- نام اصلی
- The subtle art of not giving fuck: a counterintui tive approach to living a good life
- نویسنده (ها)
- مارک منسون
- مترجم (ها)
- الهام شریف
- موضوع کتاب
- خوب زیستن
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 224
- تاریخ چاپ
- سال 1399
- نوبت چاپ
- چاپ دوم
- سال چاپ اول
- 1398