من پا به این دنیا گذاشتم. دنیایی که هرگز در آن احساس راحتی نخواهم کرد، هرگز آن را درک نخواهم کرد، هرگز آن را تأیید نخواهم کرد و نخواهم بخشید. آلن استوارت کونیکسبرگدر اول دسامبر 1935 به دنیا آمد. درواقع من سیام نوامبر نزدیک نیمهشب به دنیا آمدم و والدینم تاریخ را کمی دستکاری کردند تا بتوانم زندگی را در روز اول ماه شروع کنم.
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
من هم مثل هولدن[1] دوست ندارم مدل دیوید کاپرفیلدی خیلی وارد جزئیات شوم و شِر و وِر به خوردتان بدهم؛ هرچند حس میکنم اگر کمی دربارۀ والدینم بدانید حتی برایتان جذابتر از خواندن دربارۀ خودم است. پدرم در بروکلین به دنیا آمد که در آن زمان سراسر مزرعه بود. او توپجمعکن بازیکنان کهنهکار بیسبال بروکلین، دغلکاری حرفهای در قمار و دلال شرطبندی بود. پدرم یهودی کوتاهقد سرسختی بود که پیراهنهای هوسبرانگیز میپوشید و موهایش را به سبک جرج رافت[2] روغن میزد و عقب میداد. او که حتی وارد دبیرستان هم نشده بود، در شانزدهسالگی ملوان بود و برای جوخۀ آتش در فرانسه کار میکرد و در آن زمان آنها ملوانی امریکایی را به جرم تجاوز به دختری محلی کشته بودند؛ تیراندازی حرفهای و مدالآور که همیشه عاشق این بود که ماشه را بکشد و تا آخرین روز زندگیاش وقتی با کلهای پر از موهای نقرهای و دیدِ 22 از 100 مُرد، تپانچهاش را همراه داشت. شبی در طول جنگ جهانی اول، گلولۀ توپی جایی دور از ساحل در آبهای منجمد اروپا به قایق آنها برخورد کرد. قایق غرق شد. همه بهجز سه نفر مردند. این سه مرد توانستند کیلومترها بهسمت ساحل شنا کنند. او نیز یکی از آن سه مرد بود که بر آتلانتیک پیروز شد. اما فکرش را بکنید که چقدر ممکن بود هرگز به دنیا نیایم. جنگ به پایان رسید. پدرش که از قضا پول خوبی به جیب زده بود، او را حسابی لوس میکرد و بهطرز خجالتآوری بین او و دو خواهر و برادر کودنش فرق میگذاشت. وقتی میگویم کودن، کودن بهمعنای واقعی منظورم است. وقتی بچه بودم، همیشه با دیدن خواهر پدرم یاد دلقکهای مسخرۀ سیرکها میافتادم. برادر پدرم، مردی ضعیف و رنگپریده با نگاهی عاری از زندگی در خیابانهای فلتبوش[3] بروکلین راه میافتاد و درِ خانهها را میزد و آنقدر روزنامه میفروخت تا اینکه مثل ویفر از حال میرفت؛ سفید، سفیدتر، ازهوشرفته. بهخاطرهمین بود که پدرِ پدرم برای پسر ملوان دوستداشتنیاش خودروی واقعاً جذابی خریده بود که پدرم با آن دور اروپایِ پس از جنگ جهانی اول گشت زد و وقتگذرانی کرد. وقتی بابای قهرمانم به خانه برگشت، دید که پیرمرد، پدربزرگم، چند صفر به حساب بانکیاش اضافه کرده است و بهترین سیگارها را میکشد. او تنها یهودیای است که برای یک شرکت بزرگ قهوه بهعنوان نمایندۀ سیار کار میکند. پدرم برای پدربزرگم پادویی میکند و یک روز وقتی چند کیسه قهوه را بهزور به اینطرف و آنطرف میبَرد، از کاخ دادگستری عبور میکند و پایین پلهها با کید دراپر[4]، یکی از اراذل و اوباش آن زمان، برخورد میکند. کید را سوار ماشین پلیس میکنند که ناگهان یک آدم بیربط به نام لوئی کوهن[5] روی سقف ماشین میپرد و چهار گلوله به سمت پنجره شلیک میکند و اینها در حالی اتفاق میافتد که پدرم ایستاده است و به این صحنه نگاه میکند. پیرمرد این قصه را بارها بهعنوان قصۀ شب برایم تعریف میکرد که البته بسیار جذابتر از قصههای چهار خرگوش کوچولو به نامهای فلاپسی، ماپسی، دمپنبهای و پیتر بود.
درهمینحال، پدرِ پدرم که دوست داشت برای خودش صنعتی راه بیندازد، چند تاکسی و تعدادی فیلمخانه ازجمله تئاتر میدوود[6] را خریداری میکند که شاید بتوانم بیشتر دوران کودکیام را در آنجا در حال گریز از واقعیت سپری کنم، اما هنوز نوبتم نرسیده بود. باید ابتدا به دنیا میآمدم. اما قبل از پرداختن به این رویداد کیهانی مسخره، باید بگویم که متأسفانه پدر پدرم در اوج یک سرخوشیِ جنونآمیز بیشتر و بیشتر در والاستریت سرمایهگذاری کرد و میتوانید حدس بزنید عاقبتش چه شد. در یک پنجشنبۀ خاص بازار بورس نوسان چشمگیری داشت و پدربزرگم که آدمی ولخرج بود و بیمحابا و بدون منطق سرمایهگذاری میکرد، یکشبه به فلاکت و فقر افتاد. تاکسیها به باد رفتند، فیلمخانهها به فنا رفتند و رؤسای شرکت قهوه نیز خودشان را از پنجره بیرون انداختند. پدرم که حالا بهناگاه خودش مسئول خرج و خوراک خودش شده، مجبور است کارهای زیادی انجام دهد؛ او رانندگی میکند، اتاق بیلیارد و شرطبندی اداره میکند، انواع کلاهبرداریها را انجام میدهد و در مسابقات مختلف، برای شرطبندیها مشاوره میدهد. تابستانهایش هم با رفتن به ساراتوگا[7] و شرکت کردن در معاملات مشکوک مسابقات اسبدوانی برای آلبرت آناستازیا، این تبهکار معروف، سپری میشود. تابستانهای بابا در ایالتهای شمالی یکی دیگر از سری داستانهای شبانه بود. او چقدر این زندگی را دوست داشت؛ لباسهای پرزرقوبرق، درآمد فراوان روزانه، زنان جذاب. سپس او مادرم را میبیند. اینکه پدرم چطور میتواند با نتی کنار بیاید، رازی سربهمُهر است. این دو شخص درست مثل هانا آرنت[8] و ناتان دیترویت[9] نقطۀ مقابل هم بودند. آنها درمورد همه چیز بهاستثنای هیتلر و گزارشهای مدرسۀ من اختلافنظر داشتند. گاهی از خودم میپرسیدم چطور میشود که با وجود اینهمه زدوخوردهای کلامی هنوز هفتاد سال است که متأهل ماندهاند. ایمان دارم که یکدیگر را به روش خودشان دوست داشتند، روشی که شاید فقط برای برخی از قبایل شکارگر سر[10] در جزیرۀ بورنئو[11] قابل فهم است.
[1]. هولدن کالفیلد نوجوانی هفدهساله است که در آغاز رمان ناتور دشت نوشتة جی. دی سالینجر در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد آنچه را پیش از رسیدن به آنجا از سر گذرانده است، برای کسی تعریف کند و همین کار را هم میکند و رمان نیز بر همین پایه شکل میگیرد. - م.
[2]. George Raft
[3]. Flatbush
[4]. منظور ناتان کاپلان، گانگستر معروف امریکایی است که همه او را کید دراپر صدا میزدند. - م.
[5]. Louie Cohen
[6]. Midwood Theatre
[7]. Saratoga
[8]. Hannah Arendt
[9]. Nathan Detroit
[10]. اعضای شکارگر سر عضو برخی از قبایل بدوی بودند که سر دشمن را میبریدند و برای افتخار حفظ میکردند. - م.
[11]. Borneo
مشخصات
- کد کتاب
- 70091
- شابک
- 978-622-220-723-6
- نام کتاب
- هیچ و پوچ
- نام اصلی
- Apropos of Nothing
- نویسنده (ها)
- وودی آلن
- مترجم (ها)
- فاطمه باغستانی - مریم حسین نژاد
- موضوع کتاب
- داستان و رمان
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 368
- تاریخ چاپ
- سال 1401
- نوبت چاپ
- چاپ دوم
- سال چاپ اول
- 1400