تمام لحظههای عمر من، کنار تو...
چرخیدن در تاریکی بود...!
من روز و شبهای زیادی در تاریکی کنار تو چرخیدهام!
تمام، رروز و شبهایی که بین ماندن و رفتن مردد بودهام...
تمام آن ثانیههایی که بین دوست داشتن و نفرت از تو بال بال زدهام!
تمام آن روز و شبهایی که بین بخشیدن و نبخشیدن تو،
بین خواستن و نخواستن تو،
بین داشتن و نداشتن تو، مردد بودهام!
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
فصل اول
محمدعلی همانطورکه با سوت خواننده را همراهی میکرد و سرش را روی گردنش بهآرامی تکان میداد، هرازگاهی هم یکمرتبه و ناگهانی سرش را میچرخاند و از روی تفضل و لطف، نگاهی به ماشینهای اطرافش میانداخت و گوشة چشمی حوالة کسی میکرد! انگار خداوندگاری است که یک نگاهش میتواند زندگی بندهای را زیرورو کند!
کمی آنطرفتر از او، آرمان با بیقیدی به صندلی ماشین لم داده بود و زانوهایش را به کنسول جلوی فرمان تکیه داده و گوشی موبایل را جلوی دهنش گرفته بود و داشت همان جفنگیات سریالی را با آن لحن چندشآور همیشگیاش تکرار میکرد:
«تو که از همه خوشگلتر شده بودی بِیبی! آخه این حرفها چیه که میزنی! دلم رو شکستیها! اُوه... اوُه... حسودی نداشتیم پیشی کوچولو...ها! حالا بیخیال شو، ملوسکِ من! حرصوجوش بخوری چشمهات زشت میشنها! حالا، یه میوی خوشگل بکن برام، آشتی کنیم! آفرین پیشولِ ملوسِ من! الان آشتی شدی؟ قرررربونت برم!... ای جااااااان! جاااان دلم! حالا که آشتی کردی، آخر هفته بیام دنبالت بریم شمال، ماهی بزنیم؟ اَاَاَاَاَاَه... باز که گندِ اخلاااااااق شدی... اینکارها رو بکنی، واست ماهی نمیخرمها!»
محمدعلی با پشت دست روی ران آرمان کوبید و صورتش را با اخم درهم کشید.
آرمان گفت: «آخ... آخ... پلیس!... پلیس، بِیبی! فعلاً! بای!» و گوشی تلفن را قطع کرد.
محمدعلی عصبانی گفت: «باز بدون هماهنگی با من مهمون دعوت کردی؟ صد دفعه بهت نگفتم هر قبرستونی میخوای بری باید قبلش با من هماهنگ شی؟ آخر هفته بریم شمال! آخر هفته بریم شمال؟!» دهنش را درست مثل دهن آرمان کجوکوله میکرد.
آرمان زانوهایش را راست کرد، صاف نشست و گفت: «اوووووووه! خُب بابا تو هم، نوبرش رو آوردی! حالا مگه چی شده! اون هم که نیومد! دیدی که طاقچه بالا گذاشته بود انتر خانم!»
محمدعلی با یک دست فرمان ماشین را پیچاند و بین دو تا ماشین لایی کشید و با دست دیگر موهایش را مرتب کرد و در همان حال گفت: «نتررررس! تا پنج دقیقه دیگه زنگ میزنه، اوکیش میکنه، این پیشول تو نیومدن تو کارش نیست! فقط اولش همیشه رو طاقچه است، بعد که میبینه محلش نذاشتی و اوضاع بیریخته، از رو طاقچه میپره پایین، تو سر من!»
آرمان با قهقهه گفت: «حالا واسه تو هم که بد نمیشه! کسوکار و دوست و رفیقهای باشگاهش هم میاره واسه تو! دستخالی که نمیاد، رو ترُش میکنی، با دارودستهش میاد!»
محمدعلی دستی به پشت گردنش کشید و کلافه گفت: «حالا هرچی... بههرحال این شب جمعه ویلا پره! شوکت خانم با دوستهای همجلسهایش قراره بره ویلا! چه میدونم برنامة ختمِ چیچی گذاشتن اونجا!»
آرمان مثل بمب منفجر شد! حالا صدای قهقههاش ماشین را پر کرده بود!
محمدعلی از ته دل گفت: «زهررررمارررر!»
آرمان لابهلای خنده گفت: «محمدعلی، چیز میزی جا نذاشته باشیم اونجا؟ به نظر من خودت یه سر قبلش برو یه سر و گوشی آب بده! جان تو! میترسم یه گند بدی بالا بیاد!»
محمدعلی زیرچشمی و با خشم به آرمان نگاه کرد.
آرمان با لحن مثلاً دلسوزانهای گفت: «به جان محمدعلی راست میگم! بیا یه سر استریلیزه، پاستوریزه دوتایی بریم یه گشت تو ویلا بزنیم تا شوکت نرفته اونجا! یخچال و فریزر رو بگردیم! سطل آشغالها رو چک کنیم! یه نگاه به حموم و توالتها بندازیم! والاااا! نه به ما اعتباری هست، نه به این دخُیمُخیها! یه وقت گند بالا نیاد، شر شه واسه هر دوتامون، بیفتیم گیر این خانمجلسهایها؟!»
محمدعلی جلوی خانة آرمان ایستاد و گفت: «لووووووووطی!»
آرمان سرش را با لودگی تکان داد.
محمدعلی پرسید: «امروز چند شنبه بود؟»
آرمان انگشتان دستش را بالا آورد و عدد سه را نشان داد.
محمدعلی گردنش را کج کرد و با پوزخند گفت: «فردا صبح شوکت جووون و رفقاش راه میافتن! دیگه فرصتی نیست! برو از همین امشب تا خود شب جمعه که برمیگردن به درگاه خدا دعا کن، گندی نزده باشیم! اوکی؟»
آرمان بیمهابا دستش را جلو آورد و درحالیکه با انگشت وسط فرق سر محمدعلی میکوبید از ته دل گفت: «پس خدا رحمتت کنه، رفیق! نور به قبرت بباره! خیلی رفیق خوبی بودی! حیف شد! روحت قرین رحمت الهی!»
مشخصات
- کد کتاب
- 70093
- شابک
- 978-622-220-709-0
- نام کتاب
- سرگشته در تاریکی
- نویسنده (ها)
- مهرنوش صفایی
- موضوع کتاب
- داستان و رمان
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 464
- تاریخ چاپ
- سال 1400
- نوبت چاپ
- چاپ اول
- سال چاپ اول
- 1400