سرگشته در تاریکی

تمام لحظه‌های عمر من، کنار تو...

چرخیدن در تاریکی بود...!

من روز و شب‌های زیادی در تاریکی کنار تو چرخیده‌ام!

تمام، رروز و شب‌هایی که بین ماندن و رفتن مردد بوده‌ام...

تمام آن ثانیه‌هایی که بین دوست داشتن و نفرت از تو بال بال زده‌ام!

تمام آن روز و شب‌هایی که بین بخشیدن و نبخشیدن تو،

بین خواستن و نخواستن تو،

بین داشتن و نداشتن تو، مردد بوده‌ام!

ادامه مطلبShow less
259,900 تومان
ضمانت سلامت

تمام کتاب‌های انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید می‌شود و در بسته‌بندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال می‌شود تا هیچ‌نوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتاب‌فروشی‌های سراسر کشور دچار مشکل صفحه‌آرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.

ناموجود
مرجع:
70093
دوست داشتن1
اضافه به مقایسه0
افزودن به فهرست علاقه‌مندی‌ها
پیشنهاد کتاب‌های مشابه:
موردی یافت نشد
توضیحات

فصل اول

محمدعلی همان‌طورکه با سوت خواننده را همراهی می‌کرد و سرش را روی گردنش به‌‌آرامی تکان می‌داد، هر‌از‌گاهی هم یک‌مرتبه و ناگهانی سرش را می‌چرخاند و از روی تفضل و لطف، نگاهی به ماشین‌های اطرافش می‌انداخت و گوشة چشمی حوالة کسی می‌کرد! انگار خداوندگاری است که یک نگاهش می‌تواند زندگی بنده‌ای را زیرورو ‌کند!

کمی آن‌طرف‌تر از او، آرمان با بی‌قیدی به صندلی ماشین لم داده بود و زانوهایش را به کنسول جلوی فرمان تکیه داده و گوشی موبایل را جلوی دهنش گرفته بود و داشت همان جفنگیات سریالی را با آن لحن چندش‌آور همیشگی‌اش تکرار می‌کرد:

«تو که از همه خوشگل‌تر شده بودی بِی‌بی! آخه این حرف‌ها چیه که می‌زنی! دلم رو شکستی‌ها! اُوه... اوُه... حسودی نداشتیم پیشی کوچولو...ها! حالا بی‌خیال شو، ملوسکِ من! حرص‌و‌جوش بخوری چشم‌هات زشت می‌شن‌ها! حالا، یه میوی خوشگل بکن برام، آشتی کنیم! آفرین پیشولِ ملوسِ من! الان آشتی شدی؟ قرررربونت برم!... ای جااااااان! جاااان دلم! حالا که آشتی کردی، آخر هفته بیام دنبالت بریم شمال، ماهی بزنیم؟ اَاَاَاَاَاَه... باز که گندِ اخلاااااااق شدی‌... این‌کارها رو بکنی، واست ‌ماهی نمی‌خرم‌ها!»

محمدعلی با پشت دست روی ران آرمان کوبید و صورتش را با اخم درهم کشید.

آرمان گفت: «آخ... آخ... پلیس!... پلیس، بِی‌بی! فعلاً! بای!» و گوشی تلفن را قطع کرد.

محمدعلی عصبانی گفت: «باز بدون هماهنگی با من مهمون دعوت کردی؟ صد دفعه بهت نگفتم هر قبرستونی می‌خوای بری باید قبلش با من هماهنگ شی؟ آخر هفته بریم شمال! آخر هفته بریم شمال؟!» دهنش را درست مثل دهن آرمان کج‌و‌کوله می‌کرد.

آرمان زانوهایش را راست کرد، صاف نشست و گفت: «اوووووووه! خُب بابا تو هم، نوبرش رو آوردی! حالا مگه چی شده! اون هم که نیومد! دیدی که طاقچه بالا گذاشته بود انتر خانم!»

محمدعلی با یک دست فرمان ماشین را پیچاند و بین دو تا ماشین لایی کشید و با دست دیگر موهایش را مرتب کرد و در همان حال گفت: «نتررررس! تا پنج دقیقه دیگه زنگ می‌زنه، اوکی‌ش می‌کنه، این پیشول تو نیومدن تو کارش نیست! فقط اولش همیشه رو طاقچه است، بعد که می‌بینه محلش نذاشتی و اوضاع بی‌ریخته، از رو طاقچه می‌پره پایین، تو سر من!»

آرمان با قهقهه گفت: «حالا واسه تو هم که بد نمی‌شه! کس‌و‌کار و دوست‌ و رفیق‌های باشگاهش هم میاره واسه تو! دست‌خالی که نمیاد، رو ترُش می‌کنی، با دارودسته‌ش میاد!»

محمد‌علی دستی به پشت گردنش کشید و کلافه گفت: «حالا هرچی... به‌هرحال این شب جمعه ویلا پره! شوکت خانم با دوست‌های هم‌جلسه‌ایش قراره بره ویلا! چه می‌دونم برنامة ختمِ چی‌چی گذاشتن اونجا!»

آرمان مثل بمب منفجر شد! حالا صدای قهقهه‌اش ماشین را پر کرده بود!

محمدعلی از ته دل گفت: «زهررررمارررر!»

آرمان لابه‌لای خنده گفت: «محمدعلی، چیز میزی جا نذاشته باشیم اونجا؟ به نظر من خودت یه سر قبلش برو یه سر و گوشی آب بده! جان تو! می‌ترسم یه گند بدی بالا بیاد!»

محمدعلی زیرچشمی و با خشم به آرمان نگاه کرد.

آرمان با لحن مثلاً دلسوزانه‌ای گفت: «به جان محمدعلی راست می‌گم! بیا یه سر استریلیزه، پاستوریزه دوتایی بریم یه گشت تو ویلا بزنیم تا شوکت نرفته اونجا! یخچال و فریزر رو بگردیم! سطل آشغال‌ها رو چک کنیم! یه نگاه به حموم و توالت‌ها بندازیم! والاااا! نه به ما اعتباری هست، نه به این دخُی‌مُخی‌ها! یه وقت گند بالا نیاد، شر شه واسه هر دوتامون، بیفتیم گیر این خانم‌جلسه‌ای‌ها؟!»

محمدعلی جلوی خانة آرمان ایستاد و گفت: «لووووووووطی!»

آرمان سرش را با لودگی تکان داد.

محمدعلی پرسید: «امروز چند شنبه بود؟»

آرمان انگشتان دستش را بالا آورد و عدد سه را نشان داد.

محمدعلی گردنش را کج کرد و با پوزخند گفت: «فردا صبح شوکت جووون و رفقاش راه می‌افتن! دیگه فرصتی نیست! برو از همین امشب تا خود شب جمعه که برمی‌گردن به درگاه خدا دعا کن، گندی نزده باشیم! اوکی؟»

آرمان بی‌مهابا دستش را جلو آورد و درحالی‌که با انگشت وسط فرق سر محمدعلی می‌کوبید از ته دل گفت: «پس خدا رحمتت کنه، رفیق! نور به قبرت بباره! خیلی رفیق خوبی بودی! حیف شد! روحت قرین رحمت الهی!»

ادامه مطلبShow less
شناسنامه
70093

مشخصات

کد کتاب
70093
شابک
978-622-220-709-0
نام کتاب
سرگشته در تاریکی
نویسنده (ها)
مهرنوش صفایی
موضوع کتاب
داستان و رمان
قطع
رقعی
صفحات
464
تاریخ چاپ
سال 1400
نوبت چاپ
چاپ اول
سال چاپ اول
1400
نظرات
بدون نظر
16 محصول دیگر در این دسته‌بندی:
چهل قانون عشق چهل قانون عشق
ناموجود
دوست داشتن
369,900 تومان
رمانی شگفت‌انگیز و سرشار از پیام که می‌تواند پدیده‌ی جدید نشر جهانی باشد. داستانی روشنگر و احساسی؛ پیروزی‌نامه‌ای اندوهناک در گستره‌ی ایمان و عشق. رمانی با ماجراهای رنگارنگ به هم تنیده، هوشمندانه و مسحورکننده.
دوست داشتن
شام شوکران شام شوکران
دوست داشتن
399,900 تومان
چه شبهایی که خوابیدیم و خواب فرداهایی را دیدیم، که نیامدند. از چه روزهایی گذشتیم به بهای روزهایی که هرگز از راه نرسیدند... چقدر غصه خوردیم برای اندوه‌هایی که هرگز از راه نرسیدند و چقدر شادی کردیم برای لحظه‌هایی که...
دوست داشتن
پیچیده به هیچ پیچیده به هیچ
دوست داشتن
399,900 تومان
ایمان كه رفت دنیا پیش چشمم سیاه شد. باید كسی را به‌اندازه‌ی وسعت همه‌ی قلبت دوست داشته باشی و یك‌مرتبه از جلوی چشمت دور شود تا بفهمی چه درد بزرگی‌است دردی كه من می‌گویم! 
دوست داشتن
449,900 تومان
در این کتاب ما شما را با یک جوان دانشجو خل و چل دیوانه آشنا می کنیم و به شما نشان میدهیم که با کدام پا میشود به بخت خود لگد زد.در این کتاب ما به شما آموزش میدهیم که شما بایک دختری پول دار آشنا شوید و یک عمر در ناز و...
دوست داشتن

فهرست

کد QR

تنظیمات

اشتراک گذاری

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم