در یک جایی از زندگی آدمها تصمیم میگیرند روی پای خودشان بایستند. درست زمانی که شوکی به آنها وارد میشود و دیگر برخی از دردها را نمیتوانند پنهان کنند. درست همان زمان که دیگر نمیخواهند کسی از آنها حمایت کند و دلواپسشان باشد.
آنها گاهی از خودشان به نقطه جدیدِ دیگری کوچ میکنند.
کوچ یک نوع التیام است. تغییر مکان بخشِ جداییناپذیر زندگی است و رفتن از جایی به جای دیگر میتواند تسلیبخشِ روزهای تلخ گذشته باشد.
کوچ از هزارتوی روابطِ انسانی به کانونِ حلاوتِ تنهایی...
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
شبهای گرمِ دزفول وقتی بادِ خنکی میوزد، هوا بهشت میشود. البته اگر خانهات در نزدیکیِ رودخانه باشد و باد سرد از لابهلای صخرهها و موجهای کوتاه بخزد تا روی دیوار خانه، از درزِ پنجره بیاید داخل، بنشیند روی مبل، پیچکوار بچرخد روی صورتت.
دزفول بهشت است. حتی وقتی در شرجیِ مردادماهاش میروی بیرون و لباست خیس عرق میشود، یک ظرف بستنی سنتی با تزئین کاکائو حرارتِ دلت را مینشاند. بستنیهایی که از میدانِ یعقوب لیث میخری و تا امتدادِ فلکه موشک طعمشان را میچشی و همان لحظه از کوی سعدی عطر شربتهای آلبالوی تازه به مشامت میرسد و جانت تازه میشود.
دزفول شهر دلتنگی است. شهر مردمانی دلتنگ. داخل هر خانه که بروی کسی رفته که دیگر برنگشته است. انگار صدای موشکها و خمپارههای جنگ هنوز به گوش میرسد.
کنار آبِ زلالِ رودخانه که میرفتیم انگشتهای بابا شانه میشدند توی موهایم. باد خنکی میوزید و لطافتِ دستِ بابا را بیشتر میکرد.
من ششساله بودم که به دزفول مهاجرت کردیم. من و مهشید هر روز کنار هم بودیم و حتی در یک مدرسه درس میخواندیم. هروقت به خانهشان میرفتم، برای مدّتی طولانی مجذوب و مسحورِ قاب عکسِ بزرگ روی دیوارِ اتاقشان میشدم؛ عکس پدربزرگش در کتوشلوار قهوهای تیره با عینک و عصایی چوبی در دست که روی مبل سلطنتی نشسته بود. مهشید تعریف میکرد که پدربزرگش بزرگِ خاندان بوده و باغهای پُربارش در حوالی شمسآباد را بینِ پسرانش تقسیم و تسهیم کرده است. اما پدرِ مهشید آن باغها را فروخته بود و حجره پارچهفروشی خریده بود. آشنایی او با پدرم از همان زمان اتفاق افتاد. وقتیکه همکاریشان در صادرات و وارداتِ پارچه و معاملههای برنامهریزیشده بیشتر شد.
پدرهایمان باهم در بازار قدیم حجره پارچهفروشی داشتند و به سراسر کشور پارچه ارسال میکردند. پارچههای نفیس و گرانقیمت را هم به کشورهای اروپایی میفرستادند.
پدرم همیشه بهترین چیزها را در اختیارمان میگذاشت. بهترین جاهای کشور رفته بودم. بهترین چیزها را خورده بودم. سوگلی و نورچشم بابا بودم. همیشه هرچه میخواستم در اختیارم بود. برای همین نازدیده و مغرور بار آمدم. با وجود این روزها برایم کسلآور و یکنواخت سپری میشدند. تنها خاطراتِ خوش نوجوانیام با مهشید بود که صدای خندههای بلندمان گاهی توجّه همه را جلب میکرد. خندههایی بیدلیل و واقعی. چون هیچوقت دیگر نظیر آنها را تجربه و مشاهده نکردم.
در آن زمان گاهی همراه مهشید به اداره کل فرهنگ و ارشاد میرفتیم تا در کلاسهای کارگردانی و فیلمنامهنویسی شرکت کنیم. این علاقه به فیلمسازی در همان دو سال شدّت گرفت و وقتی زمانِ انتخاب رشته تحصیلیمان رسید، ناگهان در ما کمرنگ شد.
تا اینکه بعد از مدّتی دوباره شایگان، برادر مهشید را دیدم. شایگان تازه همراهِ داییاش احسان از تهران برگشته بود. سه ماه تابستان ندیده بودمش. شنیده بودم همراهِ داییاش به تهران رفته است تا در مسابقات رباتیک شرکت کند. پس از سه ماه وقتی برگشت، انگار برای اوّلینبار او را میشناختم. عجیب و مرموز بود. من سلام کردم و او گویی صدایم را نشنیده بود. زل زده بود به چیزی یا جایی نامعلوم، نه آنقدر گنگ و نامعلوم؛ شاید محو در صورتِ من!
آن روزها، در همه رفتوآمدها و گشتوگذارهایی که گاه و بیگاه در شهر داشتیم، شایگان همراهِ ما میآمد و با شوخیهای جالب و لبخندهای دلکش توجّهم را به خودش معطوف میکرد. گاهی آنقدر با صدای بلند میخندیدیم که عضلاتِ فک و دهانمان درد میگرفت. علتِ خندههایمان نامعلوم بود. بیدلیل در شهر میچرخیدیم و بیبهانه قهقهه میزدیم. ناغافل از غوغای شهر و روزمرگیهای شلوغ بودیم.
مشخصات
- کد کتاب
- 70095
- شابک
- 978-622-220-753-3
- نام کتاب
- زخم های عادی
- نویسنده (ها)
- معصومه باقری
- موضوع کتاب
- داستان و رمان
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 280
- تاریخ چاپ
- سال 1401
- نوبت چاپ
- چاپ اول
- سال چاپ اول
- 1401