زوال تدریجی یک زن

من همان گل شقایق هستم در برکه‌ای کوچک، زمان سیلی می‌زند بر گونه‌ام و گذر عمر را گوشزد می‌کند، اما من نمی‌خواهم محدود باشم، نمی‌خواهم فقط یک گل باقی بمانم تا دیگران لذت ببرند، نمی‌خواهم فقط در برکه ریشه داشته باشم، من می‌خواهم در این دنیای محدود، نامحدود بمانم و جاودانه باشم...

ادامه مطلبShow less
349,900 تومان
ضمانت سلامت

تمام کتاب‌های انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید می‌شود و در بسته‌بندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال می‌شود تا هیچ‌نوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتاب‌فروشی‌های سراسر کشور دچار مشکل صفحه‌آرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.

مرجع:
70098
دوست داشتن2
اضافه به مقایسه0
افزودن به فهرست علاقه‌مندی‌ها
پیشنهاد کتاب‌های مشابه:
موردی یافت نشد
توضیحات

پلک‌هایم روی هم می‌لغزد، بین زمین وهوا مُعلَقم، نور گرده‌هایش را روی صورتم می‌پاشد.

زن نشسته روبه‌رویم، نگاهش موج می‌زند از حرف‌های نگفته، پرده زیر نسیم ورم کرده و بالا می‌رود، چهرۀ معصومش از انحنای پرده بیرون می‌زند، سایۀ پرده درپهنادرازای پنجره می‌رقصد و چهره‌اش زیر رقص پرده پیدا و پنهان می‌شود؛ دستش روی برآمدگی بزرگ شکمش سُر می‌خورد؛ نگاهم در نگاهش می‌ماسد، سرش را به سمت پنجره برمی‌گرداند و نگاهش را از قاب پنجره بیرون می‌اندازد؛ گیسوان سپیدش روی لاغری گردنش را پوشانده و تا انتهای کمرش ادامه دارد، نسیم خنکی پوست صورتم را نوازش می‌دهد و بوی خاک باران خورده تا زیر دماغم می‌رود.

_ باز توهستی؟!

_ چی می‌خواهی من که تمام کردم!

نگاهش را به طرفم می‌چرخاند؛ خون دلمه‌زده و خشک‌شده روی پیشانی‌اش ماسیده، هُره‌ای در ذرات وجودم می‌پیچد.

دستانش را بالا می‌برد، به جایی اشاره می‌کند، نگاهش دیگر غمگین نیست؛ قطرۀ بلورین آبی هستم که از آسمان سرازیر می‌شوم؛ سبک و خنک، در بن‌بست قدیمی ایستاده‌ام. عطر یاس سفید رازقی پیچیده در بن‌بست که از دیوار خانه‌مان آویزان شده و با حرکت نسیم رقص‌افشانی می‌کند؛ در دالان‌های پیچ در پیچ تاریک می‌دوم.

صدای دویدنم را از پشت سرم می‌شنوم؛ مقنعۀ سرمه‌ای رنگم را از پشت سرم می‌کشد.

می‌خندیم؛ بلند و مستانه، پسر همسایه را می‌بینم؛ مثل همۀ روزها، سر خیابان انتظار مرا می‌کشد و من با هزار ناز و ادا از کنارش می‌گذرم، عاشقش نیستم، اما خوشم می‌آید که او طور دیگری فکر کند.

 هزاران هزار قطرۀ آب از آسمان فرود می‌آید؛ داخل گودال کم‌عمقی سقوط می‌کنم، چلپ‌چلوپ، همانند دویدن در خواب و فریاد کشیدن در کابوس درجا می‌زنم؛ بابا قد خمیده‌تر می‌رود، صدایش می‌کنم، پاسخی نمی‌دهد، گویا نمی‌شنود، درنا فریاد می‌زند: تارا عجله کن مدرسه دیر شد. می‌خندیم، اتومبیل گران‌قیمتی می‌ایستد، پسر همسایه سرش را از شیشه بیرون می‌دهد و قهقهه می‌زند، چندشم می‌شود.

_ تارا تا کی می‌خواهی این بیچاره رو تو هوا نگه داری؟!

برمی‌گردم؛ پسر همسایه پیر شده، نیمی از چهره‌اش پیر و نیمی دیگر اما جوان، هیجان و هراسم فریاد وحشتی می‌شود که در گلو خفه می‌شود؛ درنا رفته، میان نیزار در لبۀ رودخانه سرگردانم، شهریار دستم را می‌گیرد، عاشقت شدم...

تاجی قدم زنان می‌آید. دست ماه‌منیر در دستش، لبخند غمگینی دارد. در بن‌بست قدیمی ایستاده‌ام. از یاس وحشی خبری نیست، زن کناری چمباتمه زده و اشک می‌ریزد، شکم ورم‌کرده‌اش از زیر پیراهن گل‌دارش نمایان است؛ مامان نرگس صدایش می‌کند، زن سرش را بالا می‌گیرد و نگاهش را در مسیر صدای مامان می‌چرخاند، پشنگه‌های خون روی پیشانی‌اش پخش شده.

بابا می‌رود، خمیده‌تر شده، صدایش می‌کنم، پاسخی نمی‌دهد، نمی‌دانم بابا می‌رود یا می‌آید؟!

_ درنا؟!

_ جانم؟

_ اگر می‌دونستیم دنیای بزرگ‌ترها آن‌قدر ترسناکه، لذت بیشتری از بچگیمون می‌بردیم، از حس پروازمون، از صدای پامون تو دقیقه‌های طلایی، قبل از اینکه توی دهلیزهای تاریک گم بشیم.

بی‌پاسخ می‌رود، برمی‌گردم. بابا کنارم ایستاده.

_ بابا... دلم برایش تنگ شده، چطوری ببینمش؟

_ با قلبت دخترم...

درنا می‌رود، به دنبالش می‌دوم، اما درجا می‌زنم، او را گم می‌کنم، فریاد می‌زنم: کجا غرق شدی؟ صورتم گُر گرفته و می‌سوزد، اگر خیانت کنی تو را می‌کشم! نغمه جیغ می‌زند و نگین به سینه‌ام چنگ می‌زند، نیلوفر دستم را می‌گیرد، حلالم کن... بد کردم، بد... نایب لبخند می‌زند، تو باید به من فرصت بدهی، تو نایب خان هستی؟

 و... زینگ‌زینگ... زینگ‌زینگ... خنجر صدا حباب رؤیا را می‌ترکاند؛ پلک‌هایم را با هیجان کنار می‌زنم، تنم داغ است، بدنم گرس گرس می‌شود، پیشانی‌ام عرق کرده، هرم آفتاب بدنم را ملتهب کرده، انگار تب دارم، با خودم فکر می‌کنم امروز چند شنبه است؟!... جمعه؟... شنبه؟...

سرم سنگین شده، دستم را روی قلبم می‌گذارم، تاپ‌تاپ صدایش از توی گلویم می‌پرد بیرون، صدای تلفن قطع می‌شود، باز هم خواب دیدی؟!... کابوس همیشگی؟!

سرم را می‌چرخانم، روی لبۀ تخت نشسته، پیرهنش لکه شده، پلک‌هایم روی هم می‌افتد، کلمات در دهانم خیس می‌خورد و پایین می‌رود.

_ معما که حل شد، پس چرا تمومش نمی‌کنی؟

_ فکر کردم دیگه برنمی‌گردی...

_ می‌خواستم بدونم تموم کردی یا نه؟

_ اما من که تموم کردم، یادت رفته؟

نگاهش روی کمد می‌چسبد.

_ خب، البته هنوز تو کمد بایگانیه، باید تایپ بشه.

دمپایی‌های کنار تخت را می‌پوشم و سلانه‌سلانه مقابل میز تلفن می‌روم، شمارۀ مامان نرگس را می‌بینم، چراغ پیغام‌گیر چشمک می‌زند، دکمه را که می‌زنم، صدای مامان می‌پییچد.

تارا جانم، دو سه روزه که برگشتی اما تماس نگرفتی، باهام تماس بگیر.

چشمم به آینه می‌افتد، موهای آشفته‌ام روی شانه‌هایم پخش شده و زیر چشمانم پف کرده است، در خودم غرق می‌شوم، به هوهوی درونم گوش می‌کنم، دوباره عطر خاک نم‌خورده زیر دماغم می‌رود و نسیم خنکی که پوستم را قلقلک می‌دهد؛ هوای اتاق به‌شدت سنگین می‌شود؛ با هراس برمی‌گردم، کسی نیست، باد خودش را به پنجره می‌کوبد، پرده زیر شلاق باد تا وسط اتاق دراز شده، کشو را بیرون می‌کشم و همۀ محتویات را زیر رو می‌کنم.

_ دنبال چی می‌گردی؟

_ قرص‌ها، پروپرانول.

_ لازم نیست آن‌قدر قرص بخوری، خودت را پابند این آشغال‌ها نکن، تو هنوز خیلی جوونی.

_ هه... جوون؟!... مجبورم، بدون قرص‌ها دووم نمیارم.

زل زده به چشمم، از نگاهش نگرانی موج می‌زند؛ موهایش روی پیشانی پخش شده، هنوز پیراهن سفید را درنیاورده.

_ چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟

_ نگرانت هستم.

_ چرا؟

_ باید به خودت فکر کنی، خودت رو از این همه فشار و کابوس‌های شبانه رها کن.

_ فکر می‌کردم ازم دلخوری!

_ دلخور برای چی؟

_ خب فکر کنم خودت می‌دونی.

_ خب چاره چیه؟ زندگی جریان داره.

_ باید این کابوس رو تموم کنی، چرا نمی‌خوای بهش فکر کنی و جوابشو بدی؟

_ آها... قرص رو پیدا کردم!

کشو را می‌بندم و به سمت پنجرۀ اتاق می‌روم، زیر لب می‌گویم چرا پنجره باز شده؟ پرده را با شدت کنار می‌کشم، صندلی خالی ننویی توی تراس زیر نسیم به رقص افتاده، قرص‌ها در دستم عرق کرده؛ بی‌اختیار به تراس می‌روم، نسیم خنک صبحگاهی تا زیر موهای پریشانم را نوازش می‌کند، کنار نردۀ تراس می‌ایستم و با پنجه‌هایم روی نرده را چنگ می‌زنم، کمی سرم را به عقب می‌دهم، بی اختیار پلک‌هایم روی هم می‌افتد، اجازه می‌دهم نسیم خیالاتم را به پرواز در بیاورد.

_ تو همیشه عاشق این بهارخواب بودی، یادته؟

از زیر چشم نگاهش می‌کنم، کنارم ایستاده و از بالا به حیاط خیره شده، رد نگاهش را دنبال می‌کنم و به باغچۀ بزرگ وسط حیاط می‌رسم.

_ یادم میاد به خاطر این بالکن و باغچۀ بزرگ وسط حیاطش این خونه رو خریدی!

لبخند می‌زند و سرش را تکان می‌دهد.

_ خب منم همیشه آرزو داشتم که اتاق خوابم یه تراس بزرگ داشته باشه و...

_ هیچ وقت بهت نگفتم، اما درست به خاطر همین این خونه رو خریدم، می‌دونستم تو عاشقش می‌شی.

_ واقعاً؟!... هیچ وقت بهم نگفتی!

_ خب آره، بعضی کارا رو باید به وقتش انجام بدی وگرنه بعدش خاصیتشو از دست می‌ده، می دونم که می فهمی دقیقاً منظورم چیه.

حس خلأ و هیجان دوباره سراغم می‌آید، یاد قرص‌ها می‌افتم، نگاه می‌کنم، شهریار نیست، برمی‌گردم داخل اتاق و پنجره را محکم چفت می‌کنم و پرده را می‌کشم و از اتاق بیرون می‌روم. روی پاگرد پله، به اتاق دخترها نگاهی می‌اندازم، صبح خیلی زود بیرون رفتند، صدای قدم‌هایم روی پله‌ها را می‌شمارم تا به آشپزخانه برسم، صدای قدم‌هایش نمی‌آید، اما صدایش در سالن می‌پیچد: جوابم رو ندادی؟

شیشۀ آب را ازیخچال بر می‌دارم با صدای بلند می‌گویم: راجع به چی؟

_ راجع به نایب!

یخ می‌کنم و حس شرم وجودم را می‌گیرد؛ خودم را یک خائن حس می‌کنم، لیوان را از آب‌چکان برمی‌دارم و می‌گویم: تو دیگه چرا این حرف رو می‌زنی... از تو بعیده!

_ این حرف رو نزن، تو باید کاری رو که شروع کردی تموم کنی.

لیوان را از آب پر می‌کنم و همان‌طور به سینک ظرفشویی تکیه می‌دهم و یک دستم را زیر بغلم قایم می‌کنم. از پنجره زل می‌زنم به گلدان بزرگ کاکتوس، زیر لب نجواکنان می‌گویم: البته اما انگیزه‌ای برام نمونده...

قرص را ته حلقم جا می‌دهم و با لیوانی آب قورتش می‌دهم. به ساعت نگاه می‌کنم، کمی از هفت صبح گذشته، متوجه نشدم نغمه چه ساعتی خارج شده؟ این چند روز اخیر خیلی سرحال و شاد شده، دیگه خبری از نق زدن و غرغر نیست.

_ فکر کنم بدونی علتش چیه!

صورتش از هم باز می‌شود. سماور را روشن می‌کنم.

_ هنوز سماور روشن می‌کنی؟

_ من عاشق هر چیزی هستم که به اون روزها مربوط باشه.

سراغ تلفن همراهم می‌روم، پیام خانزاده بالا آمده.

_ خانم درستکار لطفاً ایمیل خودتان را چک کنید، امیدوار بودم حداقل ایمیل‌هاتون رو چک کنید!... احساس دلتنگی بدی دارم، انگار بین زمین و هوا معلقم، اما حس زندگی توی رگ‌هام پیچیده، لطفاً پاسخ ایمیل را بدهید، در رابطه با داستانتان با یک نشر معتبر صحبت کردم و اگر تمایل دارید، داستان را به این آدرس ایمیل بفرستید، من مشتاق هر چیزی هستم که از جانب شما باشد. درضمن خواستم مطمئن بشوم که نگاهی به دفتر خاطرات من انداخته‌اید، اما من هنوز امیدوارم و منتظر ارسال داستان هستم، لطفاً برایم ایمیل کنید. با سپاس.

بدون اینکه متوجه بشوم طرح لبخند روی صورتم نقش بسته است، حس عذاب وجدان دوباره سراغم می‌آید، می‌ترسم متوجه بشود که به او خیانت می‌کنم؛ گیج ومنگم، چرا نمی‌توانم حداقل بنشینم و کل داستان را تایپ و ارسال کنم و تمام؟!

ادامه مطلبShow less
شناسنامه
70098

مشخصات

کد کتاب
70098
شابک
978-622-220-735-9
نام کتاب
زوال تدریجی یک زن
نویسنده (ها)
نیره موسوی دلخوش
موضوع کتاب
داستان و رمان
قطع
رقعی
صفحات
320
تاریخ چاپ
سال 1402
نوبت چاپ
چاپ سوم
سال چاپ اول
1401
نظرات
بدون نظر
مشتریانی که این محصول را تهیه کرده‌اند، این موارد را نیز خریداری نموده‌اند:
چهل قانون عشق چهل قانون عشق
ناموجود
دوست داشتن
369,900 تومان
رمانی شگفت‌انگیز و سرشار از پیام که می‌تواند پدیده‌ی جدید نشر جهانی باشد. داستانی روشنگر و احساسی؛ پیروزی‌نامه‌ای اندوهناک در گستره‌ی ایمان و عشق. رمانی با ماجراهای رنگارنگ به هم تنیده، هوشمندانه و مسحورکننده.
دوست داشتن
آخرین دروغ آخرین دروغ
دوست داشتن
399,900 تومان
رمان هیجان‌انگیز دیگری از نویسنده کتاب پرفروش دخترخوب ماری کوبیکا استاد خلق داستان‌های پیچیده و مرموز، با شرح داستان خود از زبان کلارا و نیک، دیدگاه هردوی آن‌ها را بیان می‌کند و بدین شکل، مهیج‌ترین داستان خود تا به...
دوست داشتن
379,900 تومان
«اگر جایزه‌ای برای بهترین و جذاب‌ترین کتاب سال وجود داشته باشد، این رمان برندۀ آن خواهد بود.» اثری نوظهور و جذاب... خواهید خندید، گریه خواهید کرد و دوباره دلتان برای فرد خسیس زندگی‌تان خواهد سوخت...
دوست داشتن
449,900 تومان
در این کتاب ما شما را با یک جوان دانشجو خل و چل دیوانه آشنا می کنیم و به شما نشان میدهیم که با کدام پا میشود به بخت خود لگد زد.در این کتاب ما به شما آموزش میدهیم که شما بایک دختری پول دار آشنا شوید و یک عمر در ناز و...
دوست داشتن
16 محصول دیگر در این دسته‌بندی:
اشک دریا اشک دریا
دوست داشتن
229,900 تومان
یلدا تنها دختر یکی یکدانه خانواده است.در رشته مهندسی مکانیک تحصیل می کند و خواستگاران زیادی دارد ولی با کمک و حمایت پدرش که استاد دانشگاه است به همه آنها پاسخ منفی می دهد.تنها به این علت که به مسعود پسر عمه اش فکر می...
دوست داشتن
399,900 تومان
من پا به این دنیا گذاشتم. دنیایی که هرگز در آن احساس راحتی نخواهم کرد، هرگز آن را درک نخواهم کرد، هرگز آن را تأیید نخواهم کرد و نخواهم بخشید. آلن استوارت کونیکسبرگدر اول دسامبر 1935 به دنیا آمد. درواقع من سی‎ام نوامبر...
دوست داشتن
از عشق تا دیوانگی راهی نیست از عشق تا دیوانگی راهی نیست
دوست داشتن
349,900 تومان
هنوز دخترك در را كاملاً باز نكرده بود كه زن ميانسالي شيون‌كنان در را هول داد و رو به دخترك فرياد زد: «بي‌غيرت، بي‌شرف، حرام‌لقمه… زندگي و آبرويش را تباه كردي بس نبود كه جانش را هم گرفتي؟! كم زير بال و پرت را گرفت و به...
دوست داشتن
یدک یدک
دوست داشتن
499,900 تومان
ویلی دو سال از من بزرگ‌تر و وارث بود، درحالی‌که من یدک بودم. این صرفاً نحوه اشاره مطبوعات به ما نبود ــ اگرچه قطعاً چنین بود. مختصرگویی وارث و یدک، اغلب توسط پدر، مادر، پدربزرگ و حتی مادربزرگ استفاده می‌شد.
دوست داشتن
خاستگاه خاستگاه
دوست داشتن
599,900 تومان
در این کتاب شاهد تقلای دانشمندی خواهید بود که در تلاش است به جهان نشان دهد، علم جایگزین دین خواهد شد. ادموند کرش از یک فرقه تندروی دین کاتولیک ضربه خورده است و زخم‌دیده از این گروه، در تلاش است نشان دهد دنیا و انسان...
دوست داشتن
دیوانه بوده دیوانه بوده
دوست داشتن
39,900 تومان
آیا آذربایجانیان «ترک» و از تبار غزان (اوغوزان) و تاتاران هستند؟ آیا فرهنگ آذربایجان با دیگر جاهای ایران تفاوت دارد؟ گویش کنونی آذربایجانی، از چه تاریخی و چگونه در آذربایجان رواج یافت؟ کور اوغلوی قهرمان در داستان‌های...
دوست داشتن

فهرست

کد QR

تنظیمات

اشتراک گذاری

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود به سیستم

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود به سیستم