در این کتاب با مردی آشنا میشویم که بهطور واقعی و زنده در گوش اسب نجوا میکند… و از آن شبهای سرد و روزهای سوزان بیابان زندگیای را میسازد که ضامن بقای آن، عشق به اسبها و فهمیدن آنهاست.
ـ دنیای کتاب واشنگتن پُست
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
دعوت اسبهای وحشی
همهی ماجرا به آن روزهای تابستانی باز میگردد که تنهایی در بیابان روی شکم دراز میکشیدم و ساعتها با دوربینم، اسبهای وحشی را تماشا میکردم. با تلاش برای تماشای اسبها، زیر نور ماه، میکوشیدم به عمق رفتار اسبهای وحشی پی ببرم و یقین داشتم فرصت دستیابی به نکتهی مهمی را دارم؛ اما نمیدانستم همان نکته، روزی زندگی مرا شکل خواهد داد. در سال 1948، پسر سیزدهسالهای بودم که مشغول یادگیری زبان اسبها بود.
در صحرای نوادا، اگر هنگام طلوع آفتاب، به خاک دست بزنی، خاک نرم و سرد است و در وسط روز خاک پوست بدنت را میسوزاند. شبزندهداریهای تابستانی من، با گرمای روز و سرمای شب و حس آشکار تنهایی همراه بود. همراهی اسبهای وحشی و دقت به حرکات آنها، در زیر نور ماه حس خوبی به من میداد؛ بهویژه وقتی به یاد مادیان خرماییرنگ مایل به خاکستری میافتادم که روی پشتش خط قاطری و بالای زانویش نوارهای گورخری. معلوم بود سردستهی گله است. او کرهاسب جوان و سرکشی را تربیت میکرد که از همهی کرهاسبها و مادیانها خشنتر بود. وقتی یادم میآید چطور حریف او میشد خوشحال میشوم، چشم در چشم او میدوخت، ستون فقراتش را میکشید و سرش را مثل نیزه به طرف او نگه میداشت. بهدقت میدانست چه میخواهد. در فاصلهی سیصدیاردی از گله، از روی حالت بدن او، میفهمید چه موقع کرهاسب میخواهد به اصطبل برگردد.
اگر با او رودررو میشد، نمیتوانست به گله برگردد. اگر مادیان بخشی از محور طویل بدنش را به او نشان میداد، کمی از او حساب میبرد و به او توجه میکرد. قبل از اینکه حرکت مربوط به بخشیدن را انجام دهد، علائم پشیمانی او باید نمایان میشد؛ علائمی حاکی از طلب بخشش که به مادیان نشان میداد بعدها مبنای تکنیکی شد که من برای آشنا کردن اسبهای جوان با زین و دهنه از آن استفاده میکردم. این اسبهای وحشی بودند که دستور زبان بدن صامت و ساکت خود را به من آموختند و این اسب کهر اولین استاد من بود.
من در سالیناس کالیفرنیا، بزرگ شدم؛ جایی که هر سال از اسبها استفادههای دیگری میکردند. در سال 1948، مسابقهی اسب وحشی، بخشی از برنامهی سوارکاری سالیناس شد و از آنجایی که من در خانهای زندگی کردم که زیاد با سوارکاران سروکار داشت و والدینم هم مدرسهی سوارکاری را اداره میکردند، سوارکاری و نمایش اسب، بخشی از زندگی ما شده بود. اسبهای وحشی زیاد و ارزان بودند. داک لیچ، مرد کوتاهقدی که دندانپزشک ما و همینطور نمایندهی مؤسسهی برگزاری مسابقات رقابتی بود، مردم را دعوت میکرد و میگفت: «بیایید مردم، من تا اول ژوئیه صدوپنجاه اسب وحشی را به سالیناس میآورم.» درواقع این کار را میکرد؛ اما با توجه به مصرف گوشت اسب، در دوران جنگ، تعداد اسبهای وحشی تا حد زیادی کاهش یافته بود و تا سال 1947 گلههای کالیفرنیای شمالی، نوادا و اورگون جنوبی با توجه به تعداد اسبهایی که در نوادا بودند به دو سوم کاهش یافت. آن سال کسی به دعوت داک لیچ توجه نکرد. گلهداران نوادا در جواب میگفتند: «چه نوع اسبهای وحشی؟»
«بیایید اینجا و خودتان ببینید.» در اصل مسابقهی اسبهای وحشی مسابقه نبود، بلکه نوعی بازی بود که با اسبهای وحشی اجرا میشد؛ اما آن سال مؤسسهی نمایش اسب سالیناس، اسب قابل استفادهای ارائه نداد، زیرا فقط اسبهای وحشی رامشده را با تعداد خیلی کمی از اسبهای معمولی و تعداد زیادی اسب پیر نمایش داد.
سال بعد، از فرصت استفاده کردم تا با کمک داک لیچ هم نژاد اسب وحشی را نجات دهم و هم زندگی صدها یا تعداد بیشتری از اسبها را. من آن زمان فقط سیزدهسال داشتم؛ شاید داک لیچ به حرفم گوش نمیکرد؛ اما من از روحیهی ماجراجویانهی آتشین جوانی و عشق شدید به اسبها برخوردار بودم. در سالهای پیش، بعد از نمایش سوارکاری، اسبهای وحشی را به کشتارگاه میفرستادند تا برای تهیهی غذای سگ سلاخی شوند. کاش میتوانستم کاری کنم که ارزش آنها بیشتر از این کار میشد!
ای کاش، میشد! من به داک لیچ پیشنهاد کردم، اجازه دهد به نوادا بروم و اسبهای وحشی را بیاورم.
با شنیدن حرف من ابروی لیچ از بالای عینکش بیرون آمد. «چطوری میخواهی این کار را بکنی، پیاده؟»
«نه، من در سفرهایم و شرکت در نمایش اسب، دوستان بسیاری پیدا کردهام. میتوانم از کمپبل رانچ کمک بگیرم. بیل دورانس هم اسبدار مشهوری است که پنجاه و خردهای سال دارد. و مشاور و دوست من خواهد بود. او با بسیاری از دامپرورهای آمریکایی در تماس است و ترتیب کارها را میدهد. رالف و ویویان کارتر، اسبدارهای خوب و دوست خانوادگی ما هستند. شرکتی نزدیک آنجا دارند و به من کمک خواهند کرد و در آخر من راننده کامیون خوب و قابل اعتمادی را هم سراغ دارم.
داک لیچ گفت: «موفق باشی.» ولی، در لحن صدایش، تمسخر احساس میشد. از آن پس، کمی بزرگتر از یک پسربچه بودم.
داک لیچ گفت: «صدوپنجاه رأس چی؟ جوجه یا اسب؟» شوخی عجیبی کرد.
«اسبهای وحشی، قوی و سالم، دکتر لیچ.» برایش توضیح دادم که من و برادر کوچکترم، تا زمان برگزاری نمایش اسبها از آنها مراقبت میکنیم. «آنها به موقع آماده خواهند بود و هر دو ما در آن لحظه در دسترس خواهیم بود تا سالم بودن آنها را ببینیم.» داک لیچ، پیپش را از یک گوشهی لبش به گوشهی دیگر گذاشت و دوباره چشمک زد، این یعنی به این موضوع فکر میکند.
در آخر پرسید: «این چه فایدهای برای تو دارد؟»
«آقا، به این فکر کردم که بعد از نمایش اسبسواری، من و لاری میتوانیم اسبها را حراج کنیم، و آنها را گرانتر از پولی که برای گوشت آنها میدهند بفروشیم.» این طوری از حیواناتی که برای کشتار به میدان میآوردند استفادهی بهتری میشد.
به او گفتم: «امسال هیچ حیوانی را به کشتارگاه نمیفرستند. فقط چند تا از آنها از رینگ فروش عبور میکنند و من و برادرم یا شاید هم کس دیگری سوار آنها میشود، آقا.»
او همچنان فکر میکرد، بنابراین به حرفهایم ادامه دادم.
مشخصات
- کد کتاب
- 10362
- شابک
- 978-964-236-618-7
- نام کتاب
- مردی که به اسبها گوش میدهد
- نویسنده (ها)
- مونتی رابرتز
- مترجم (ها)
- گیتی شهیدی
- موضوع کتاب
- خوب زیستن
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 328