راهبی که فراریاش را فروخت منتشر شد.
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
همهچیز در اتاق دادگاه درست پیش میرفت که ناگهان او غش کرد و بر زمین افتاد. یکی از برجستهترین وکیلمدافعان کشور اکنون ازحالرفته و متلاشی، نقش بر زمین بود؛ مردی که تا چند لحظۀ پیش کتوشلوار ایتالیایی سههزاردلاری بر اندامش خوش نشسته و به تن و بدن خوشتراشش جلوهای نو بخشیده بود و رشتۀ موفقیتهای حقوقیاش هم خبر از فتح و نصرت همیشگیاش در عرصۀ قانون میداد. از فرط بهتزدگی، سر جایم خشک شده بودم. صحنۀ شوکهکنندۀ روبهرویم تمام وجودم را فلج کرده بود. جولیان مانتل بزرگ اکنون در حد یک قربانی شده و مانند کودکی بیدفاع بر کف دادگاه افتاده بود و میلرزید. مرتعش بود و همچون مجنونی شوریده عرق از سرورویش میبارید.
از آن لحظه به بعد، همهچیز روندی کُند یافت، انگار شاهد صحنههای فیلمی باشیم که روی دور آهسته قرار گرفته است. جیغ بنفش دستیار وکیل دادگستری فضا را پر کرد: «ای داد بیداد! جولیان دچار حمله شده!» انگار اصرار داشت چیزی را به ما گوشزد کند که برای همگیمان واضح و مشخص بود. بانوی قاضی نگاهی وحشتبار به او انداخت و بلافاصله تلفنی را که برای مواقع اضطراری نصب شده بود برداشت و چیزی زمزمه کرد. من همچنان هاجوواج مانده بودم و مانند یک مجسمه سر جایم خشکم زده بود، درحالیکه جملات بیدعوت اینسو و آنسوی ذهنم رژه میرفتند: نمیر احمق پیر! هنوز وقتش نرسیده که تو یکی ما را ترک کنی. این شکل مردن سزاوار تو نیست.
ناظم جلسه که تا همین چند لحظۀ پیش مانند یک مومیایی در جایگاه خود ایستاده بود، پرید وسط و سعی کرد برای مرد بزرگ قانون عملیات احیای قلبی انجام دهد. دستیار وکیل دادگستری هم کنارش ایستاده بود، درحالیکه حلقههای درشت موهای طلاییرنگش صورت همچون لبوی جولیان را نوازش میکرد. زن سعی میکرد در گوش جولیان حرفهای لطیف نجوا کند، بلکه مرهم دردش باشد، هرچند جولیان کلامی از آنها را نمیشنید.
هفده سال از آشنایی من و جولیان میگذشت. دفعۀ اولی که او را دیدم، هنوز دانشجوی جوان حقوق بودم که یکی از همکارانش مرا بهعنوان کارورز تحقیق تابستانی به کار گرفته بود. همان وقتها هم جولیان همهچیزتمام بود؛ وکیلمدافعی خوشتیپ و نترس که رؤیاهای بزرگ، در حال شکافتن پوستههای خارجی وجودش بود؛ ستارۀ آن مجموعه که میدانست چگونه سراب را به واقعیت تبدیل کند. خوب به یاد دارم یک شب که تا دیروقت در دفتر کار شاهانهاش راه میرفتم، دزدکی نگاهی به قابی از جملاتی نغز که روی میز کار بزرگ چوب بلوطش قرار داشت انداختم. جملهای از وینستون چرچیل دیدم که دربارۀ افرادی مانند جولیان گفته بود:
امروز دیگر به این اطمینان رسیدهام که ما تعیینکنندۀ سرنوشت خود هستیم، ناخدای کشتی زندگی خویش. هرگز وظیفهای به ما محول نمیشود که بیش از ظرف تحملمان باشد. دردها و رنجهایی فراتر از حد توانمان به ما داده نمیشود. مادامیکه ایمانی قاطع و ارادهای آهنین داشته باشیم، موفقیت و پیروزی نمیتواند از ما رو برگرداند.
جولیان به هرچه میگفت عمل میکرد. سرسخت و کوشا بود و حاضر میشد برای رسیدن به موفقیتی که اعتقاد داشت مستحقش است، روزانه هجده ساعت کار کند. از کسی شنیده بودم که پدربزرگش سیاستمداری برجسته و پدرش قاضی بسیار معتبر دادگاه فدرال بوده است. پیدا بود که از خانوادهای ثروتمند است، اما همان خانواده از او توقعاتی سنگین داشتند و باید جوابگوی خواستهها و توقعاتی که بر دوشش سنگینی میکرد باشد. البته من یک چیز را درمورد او صد درصد قبول داشتم: او بهدنبال خواستههای شخص خودش بود و نه کس دیگر. دوست داشت کاری را انجام دهد که خودش میخواهد، انگار مجری برنامهای است که خودش کارگردانی میکند.
نمایشهای سلحشورانۀ جولیان که خیلیها را به خشم میآورد، در اغلب موارد تیتر اول روزنامههای خبری میشد. پولدارها و معروفها هنگام نیاز دستهدسته بهسویش میآمدند تا از توانمندیهای این مرد جنگجو که بهدرستی میدانست باید چگونه روی شمشیر دولبۀ قانون قدم بردارد و کار را به موفقیت برساند بهره ببرند. فعالیتهای فوقبرنامهاش هم از کسی پنهان نبود. آخر شبها را در کافهها و رستورانهای معروف شهر سپری میکرد و با عدهای از رفقایش که نام آنها را «تیم انهدام» گذاشته بود خوش میگذراند.
هنوز هم نفهمیدم چرا آن تابستان جولیان مرا برای پروندۀ قتل حساسی که رویش کار میکرد انتخاب کرد. من هم مانند او فارغالتحصیل دانشگاه هاروارد بودم، اما قطعاً درخشانترین کارورز آن مجموعه محسوب نمیشدم و از تبار خاصی هم نبودم. پدرم تمام عمرش را در نگهبانی بانک با حقوق و مزایای محدود در منطقۀ مارینز[1] گذرانده بود. مادرم هم در فضایی کاملاً معمولی در برونز[2] بزرگ شده بود.
بااینحال، بین آنهمه آدمی که دلشان میخواست در پروندهای که به «شاهماهی محاکمههای قتل» معروف بود، برای جولیان کار کنند، او مرا برای دستیاری انتخاب کرد. خودش میگفت از ولعی که من برای حل پرونده داشتم، خوشش آمده است. ما پرونده را بردیم و مدیر اجرایی را که متهم به قتل وحشیانۀ همسرش بود آزاد کردیم. دیگر نمیدانم که آیا از وجدان آشفتهاش هم خلاص شد یا نه.
آن تابستان برای من با درس و آموزش همراه بود. پروندهای که نتوان در آن بهراحتی به کسی مشکوک شد و سوءظن یافت، پروندهای سخت است و موفقیت در آن، درسهای فراوانی به وکیل میآموزد. هر وکیلی که از عهدۀ این کار بربیاید، ارزش پولی را که دریافت میکند دارد، اما درسی که من در آن تابستان گرفتم، بهمراتب بیش از اینها بود. من ازلحاظ روانشناسی مفهوم برنده شدن را تجربه کردم و این موقعیت کمیاب را یافتم که عملکرد یک استاد را از نزدیک ببینم. همۀ اینها را مانند اسفنجی که آب را به خود جذب میکند، گرفتم و بزرگ شدم.
جولیان از من دعوت به همکاری کرد. بهعنوان دستیارش مشغول به کار شدم و بعد دوستی بین ما شکل گرفت. قبول دارم که کار کردن با او چندان ساده نبود. تازهکاری بودم که بیشتر اوقات شیرۀ جانم کشیده میشد و بسیاری شبها وقتمان روی جروبحث و تلاش بیشتر و سختتر میگذشت. اول و آخر، هرچه او میگفت همان بود. انگار هیچ اشتباهی در کار این مرد وجود نداشت. بااینحال، زیر آن لایۀ سفتوسخت ظاهریاش، انسانی بود که با تمام وجود به همنوعان خود علاقه داشت و به آنها اهمیت میداد.
هرچقدر هم که سرش شلوغ بود، هیچوقت یادش نمیرفت که حال جنی را از من بپرسد؛ زنی که هنوز هم او را «عروس خودم» مینامم، هرچند قبل از ورود به دانشکدة حقوق با او ازدواج کرده بودم. تابستان دیگری که ازطریق کارورزی بهدنبال وام بودم و پیدا نمیکردم، جولیان ترتیبی داد تا بتوانم یک کمکهزینۀ تحصیلی با شرایط عالی دریافت کنم. وارد بازی شدن و بردن، کار همیشگی او بود؛ اویی که از چالشهای سخت زندگی لذت میبرد. بااینحال، هیچوقت رفقایش را فراموش نمیکرد و همیشه هوایشان را داشت. تنها نقطهضعف جولیان، وسواس و اعتیادی بود که به کار خود داشت.
سالهای اولی که با او کار میکردم، میگفت: «بهخاطر پیشبرد مجموعه تا این اندازه سنگین کار میکنم» و گاهی هم وعده میداد: «در آینده کار را یک ماه تعطیل میکنم و برای استراحت به کایمانز[3] میروم». گذشت زمان به خوشنامی او افزود و روزبهروز بر حجم کاریاش اضافه شد. پروندهها یکریز بزرگتر و بهتر میشدند و جولیانی که عادت نداشت در چالش شغلی کوتاهی کند، سنگین و سنگینتر کار میکرد. کم پیش میآمد فرصتی آزاد برای فکر کردن به خودش پیدا کند، اما در همان لحظات نادر هم میگفت اگر بیش از دو ساعت بخوابد، احساس گناه میکند. او باید تمام وقتش را صرف حل پروندههایش میکرد. دیگر برایم روشن شده بود که این آدم ولع بیشتر داشتن یافته است: شخصیت بیشتر، شکوه بیشتر، پول بیشتر.
بسیار موفق شد؛ اتفاقی که دور از ذهن نبود. توانست به بیشتر چیزهایی که آرزوی اکثر مردم بود برسد: شهرت در شغلی درخشان با درآمدی هفترقمی، عمارتی باشکوه در همسایگی مشاهیر، هواپیمای شخصی، خانۀ ییلاقی در جزیرهای استوایی و دارایی ممتاز مخصوص خودش که عاشقش بود، یعنی فراری قرمزرنگ براقی که وسط پارکینگ مخصوصش پارک میکرد.
مشخصات
- کد کتاب
- 30135
- شابک
- 978-622-220-850-9
- نام کتاب
- راهبی که فراری اش را فروخت
- نام اصلی
- the monk who sold his Ferrari
- نویسنده (ها)
- رابین شارما
- مترجم (ها)
- لیلا رعیت
- موضوع کتاب
- تحول
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 216
- تاریخ چاپ
- سال 1402
- نوبت چاپ
- چاپ اول
- سال چاپ اول
- 1402