هر آدمی در زندگیاش زخمهای پنهانی دارد
که اگر بر زبان بیاورد؛ مثلِ شعلهی آتش برافروخته میشوند.
امّا این زخمها ماهیهای زهرخوردهای هستند
که گیج و سردرگُم میلغزند،
و تبدیل میشوند به استخوانی در گلو!
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
هوا سرد و صاف است. آفتابِ کمرمقی بر درختان و ماشینها میتابد. رسوبِ ملالآور روزمرگی بر سطح آسفالت و کسالتِ اشعههای خورشید را در هوا احساس میکنم. گوشی را از جیبم بیرون میآورم تا شمارهی مهسا را بگیرم. کامیونِ بزرگی از کنارم عبور میکند. دستم با گوشی توی هوا میماند و نگاهم گریز میکند به سمتِ کامیون که روی باربندش جعبههای نارنجی قرار دارد و شبرنگهای زردرنگی به ابعاد پنج سانتیمتر دور تا دورش نصب شده است. کنارِ شیشهاش برچسبِ عقاب چسبیده است که چنگالش کاملاً محو شده و حتا ردی از آن مشخّص نیست. هر بار چشمم به کامیونی میافتد که هم شبرنگِ زردرنگ دارد و هم برچسبِ عقاب، هر چیزی که دستم باشد ناخواسته میافتد جلوِ پایم. کامیون دور میشود و دیگر صدایش را هم نمیشنوم.
یقهی پالتوی کشمیریام را بالا میکشم و به سمتِ ماشینم میروم. از اینجا تا کتابخانهی امیرکبیر راه درازی نیست، امّا رفتن در سکوت، خیلی کسلکننده است. درست مثلِ حجمِ رسوبِ غضروفهای روزمرگی. پیج رادیو را میچرخانم و حرفهای گوینده گوشهایم را پُر میکند. بزرگراه صدر طبق معمول شلوغ است. سرم سنگین و حلقم خشک میشود. گویندهی رادیو دربارهی ذاتِ خوب و ذاتِ بد حرف میزند. با خودم میگویم؛ ذاتِ متعفّن حتا اگر تقطیر شود، تجزیه شود، تصفیه شود، با هزاران اتم و مولکول ترکیب شود و رایحه بسازد، باز هم متعفّن است.
نزدیکِ بوستان قیطریه نگاهي به ساعتم مياندازم. ماشین را جای مناسبی پارک میکنم و به طرفِ کتابخانهی امیرکبیر ميروم. از مسیر کمعرضی میگذرم که زمینش مرطوب و یخبسته و اطرافش با گیاهان و درختان محصور شده است. وسط حیاط دنبالِ مهسا میگردم و همزمان به تلفنهمراهش زنگ میزنم. خاموش است. در سایهی درختی میایستم. رگهی آفتاب از لای شاخ و برگِ درختان بر صورتم میتابد.
از سرما میلرزم و شانههایم را بالا میاندازم. ابرهای فشردهای در آسمان جابهجا میشوند و خورشید نرمنرمک بالا میرود. از محوطهی کتابخانه بیرون میروم و داخلِ ماشين منتظرش ميمانم. بوی لنت سوختهای از کنار خیابان به مشامم میرسد. بوی آتش و سوختگی که باد دود سیاهش را از جایی نامعلوم در هوا پخش میکند. انگشتهای پاهایم دارد یخ میزند. بخاری ماشین را روشن میکنم و به یاد سعید دیبا میافتم و رفتنِ ناگهانیاش...
ذهنِ من دریایی مواج است. دریایی وحشی که هر روز و هر ساعت افکارِ هولناکم را میبلعد. دریایی پُر از شک و عدم قطعیت، با کشتیهایی از تردید و تنهایی. شکهای من به دو نفر محدود میشوند: سعید دیبا و مهسا برسام!
چهارده روز است كه از مرگِ سعید ميگذرد و من هنوز نتوانستهام به جای خالیاش عادت کنم. اوایل ازدحامِ فکر و دلهره خوابِ شب را بر من حرام میکرد و در طولِ روز میانِ برنامهها و کارهایم اختلال ایجاد میکرد. ولی حالا هر بار که دل و دماغِ آدمها را ندارم، میزنم به دلِ جاده و خیابان. کمی توی خیابانها میچرخم و بعد به مطبِ روانپزشکی فرزاد میروم. آنجا محلِ آرامش و رفعِ خستگیهای من است. در این رفت و آمدها مثلِ مارِ پینتونِ چمباتمهزنی دور خودم میپیچم و فرزاد برایم حرف میزند. دقایقی فقط صدای اوست که در گوشم اوج میگیرد و بعد آرام میشوم.
آخرینبار فرزاد به من گفته بود:
«میدونی مصطفی من حس میکنم تو دچار کوری هیستریک شدی. رفتارهای واقعی رو نمیبینی و فقط احساسِ خودت رو قبول داری. من دارم میگم که توی پروندهی سعید دیبا نوشته که اون خودکشی کرده، ولی تو اصرار داری که بگی یه ماجرای عجیبی پشتِ این جریانه. من دارم میگم که تو خودت و دلت رو فراموش کردی و تو داری میگی که اوضاع عالیه و من حواسم به خودم هست. خیلی خوب، حالا که اینطوره من منتظرم تا نتیجهی واقعیِ این پرونده رو به من گزارش بدی. از همین فردا تحقیقاتت رو شروع کن و به من نشون بده که یه معمایی پشتِ این مرگه.»
و من جدّی و محکم پاسخ دادم:
«چرا از فردا؟ من از همین الان تحقیقاتم رو شروع میکنم تا باور کنی بیهوده کاه رو کوه نمیکنم. من نمیخوام با قاطعیت از خودم دفاع کنم، ولی بهت قول میدم تا روزی که تمومِ ماجرا رو نفهمیدم، زندگیم معلّق بمونه.»
آخرين روزي كه سعید دیبا را ديدم دو روز قبل از مرگش بود. او ظاهري آراسته داشت و هيچ برخوردِ عجیب يا نگرانكنندهای در وجودش احساس نکردم. به رستوران ایتالیایی رفتیم و پس از صرفِ تیرامیسو به سمتِ خیابانِ شعله رفتیم و با هم سیگار کشیدیم. مسیر خیابانِ شعله تا خیابانِ قاسمی را دور زدیم و برگشتیم به بوستانِ قیطریه. او حسابدار کارگاهِ ما بود و همانطور كه سيگار میکشيد، مقابلم ايستاد و دربارهی پيشرفتِ کارگاه، افزايش توليد، بازده بيشتر و استخدامي جديد براي پذيرش نيروهاي انساني فعّال حرف میزد. فقط دو روز بعد بود كه يک مُشت قرص انداخت بالا و آخر شب فوت كرد. آخرینبار همینجا دیدمش. توی بوستانِ قیطریه.
حتا وقتی اين خبر را شنيدم باورم نمیشد. نمیتوانستم به خوبي آن را هضم كنم. همسر حسابدار کارگاه كه البتّه آنها رابطهی خوبي با هم نداشتند و اين اواخر درخواستِ جدايی داده بودند، بيان كرد كه آقای سعيد ديبا خودكشی كرده و از مرگِ او بوي قتل و جنايت نميآيد.
وقتي براي عرضِ تسليت به خانهشان رفتم، دخترش سارا با لباس سیاه جلو آمد. چشمهایش پُر از اشک بودند و پوستِ شیریِ گونههایش و دماغِ باریکش از گریه و فغان التهاب داشتند. ليوان بزرگ کریستالی را دستم داد و گفت:
«بابام هميشه از حل شدن قرص توی آب حالش بههم میخورد.»
سرم را پایین انداختم و سكوت كردم. دخترش ادامه داد:
«بابام حتا از قرص جوشان هم متنفّر بود. اون حتا از حل شدنِ قند توی چاي هم حالش بههم میخورد. ولی توی این لیوانِ کریستالی چند بسته قرص رو مخلوط کرد و بلعیدشون!»
فروغ همسر سعید دیبا چشمهایش هیچ حالتِ بخصوصی نداشت. زیر پلکِ پایینش جوشهای پوستیِ خفیفی زده بود و خطوط ریزی بر سطحِ گونههایش دیده میشد. او به من گفت:
«آدمهای خوب، وقتی جایی مجبور باشن در برابرِ ظلمی که بهشون شده رفتار بدی نشون بدن، خودشون بیشتر از طرفِ مقابل آسیب میبینن و ذهنشون مشغول میشه. اونقدر که عذابوجدان جونشون رو میگیره. مثلِ سعید. اون توی احساسِ خودش غرق شد!»
پرسیدم: «چهجور این اتفّاق افتاد؟»
مشخصات
- کد کتاب
- 70096
- شابک
- 978-622-220-771-7
- نام کتاب
- استخوانی در گلو
- نویسنده (ها)
- معصومه باقری
- موضوع کتاب
- داستان و رمان
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 326
- تاریخ چاپ
- سال 1402
- نوبت چاپ
- چاپ سوم
- سال چاپ اول
- 1401