رمان ایرانی هادس در ژانر ادبیات گمانهزن، یک تریلر معمایی و روانشناختی است که در بستر رئال، اجتماعی، عاشقانه با راوی اول شخص غیرقابل اعتماد روایت میشود.
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
مقدمه
جعبه پاندورا
بهار 2009 ناکجاآبادی در دمشقِ هادس
دیگر رمقی برایم نمانده است. حتی نای غر زدن هم ندارم. اکنون بالای این پرتگاه ایستادهام، باد موهایم را پریشان میکند که تمامش مال خودم است. خورشید کمکم دارد غروب میکند، راستش دقیقاً نمیدانم درکدام خیابان به سر میبرم و اصلاً چطور شد سر از این پرتگاه درآوردهام، آن هم بعد از هفت سال.
حالت تعلیقی که دارم بسیار جالب است.
حالتی که هفت سال تمام آن را تجربه نکردم. هفت سال تمام، مانند زنده به گوری زیر خاک جیغ میکشیدم. آیا تا به حال به گوشَت خورده است خاک عایق صدا باشد؟ نه؟ اما من نهتنها شنیدهام، بلکه دیدهام.
هفت سال تمام زبانم بند آمده و عروس آتش شدهام. اگر قدمی بهسمت جلو بردارم، صاف پرت میشوم ته دره و اگر بخت با من یار باشد، اگر دوست داشته باشد، برای یکبار هم که شده یاور من باشد، کسی پیدایم نخواهد کرد و از همه مهمتر اینکه داماد آتش دستش به من نمیرسد.
و شاید راحت بشوم، شاید!
و اگر قدمی بهسمت عقب بردارم، باز پایم به این سرزمین لعنتیام، هادس، باز میشود.
به سرزمینی که جز یک عشق خانهخرابکن، غم، غصه، طرد، ترس و تحقیر هیچی نصیبم نکرد و وای اگر دستشان به من برسد.
تف به این سرزمین! تف به این زندگی! تف به این زمین و تف به این نحسی!
نحس؟ بله نحس. باز شروع شد این غر زدنهای من؟ من که نایش را نداشتم! باز شروع شد این دل خودم را خوردن، این حسِ...
بیشک برایتان سؤال پیش آمده که زنی بیستوپنجساله، ساعت شش عصر در ناكجاآبادی چه کار میکند كه فقط میداند دمشقِ هادس است؟ اصلاً این زن چرا اینقدر مردّد است؟ چرا قدمی با زندگی و همینطور قدمی با مرگ فاصله دارد؟ چرا بین زمین و آسمانش قدمی فاصله است؟ چرا؟
مشتاقید که بدانید؟
پیشنهاد میکنم همین الان این کتاب را بگذارید کنار و بروید سراغ زندگیتان، چون زندگی من عین جعبه پاندورا میماند، جعبه پاندورا، چه اسم قشنگی! جعبه پاندورا!
پاندوراااا، میدانید وقتی درِ جعبه پاندورا باز شود، چه میشود؟ هرچه بدبختی است رو سرتان آوار میشود. دل شما هم مثل من میشکند! جگر شما هم مانند من کباب میشود! کتاب را کنار نگذاشتید نه؟ در جعبه را باز کردید؟ خود دانید!
تفاوت قائل شدن بین گذشته، حال و آینده، صرفاً نشاندهنده تداوم یافتن یک توهم و اصرار لجوجانه ما بر آن است.
برشی از کتاب
«تو هادس قانونی وجود داره به نام «قانون کارما». قانون کارما، یعنی اگه بزنی، روزی می خوری؛ اگه شکستی، روزی خودت هم می شکنی خلاصهش می شه همون از هر دستی بدی از همون دست پس می گیری. وقتی دلی رو شکستی، وقتی اشک کسی رو در آوردی، وقتی زخمی کردی، وقتی وحشیانه دریدی و حیثیت آدمی رو بردی، باید با تمام وجودت از قانون کارما بترسی. حتی اگه توبه کنی، پشیمون هم بشی، فرقی نداره و این قانون، چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد، از روز ازل تا روز ابد هادس بوده و هست و خواهد بود. کارما، یعنی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.»
برشی از کتاب
مایکروویو را خاموش میکنم. دستکش را به دست میکنم و ظرف دلمه را بیرون میکشم. صدای کوبیده شدن در اتاق را میشنوم. جیغ میزنم و ظرف دلمه از دستم روی زمین پرت میشود و دلمهها پخش زمین میشوند.
سپس درحالیکه تمام تنم میلرزد، دستگیرهی اتاق مادر و پدر را میگیرم و به سمت پایین میکشم. میبینمش. خودم را میبینم. موهای بلندم را میبینم. سرش را کج میکند و به چشمهایم خیره میشود. به نفسنفس زدن میافتم. به سمتم میآید. قدمی به عقب میروم. روبهرویم میایستد. از ترس احساس میکنم هر لحظه میخواهم قالب تهی کنم. نه، امکان ندارد واقعی باشد. توهم است، میدانم. دستم را دراز میکنم و به موهایش میکشم.
ناگهان سر کجش را صاف میکند. با کف دست به سینهام میکوبد و کنارم میزند. وارد پذیرایی میشود.
گلدان سبزآبی محبوب مادرم را برمیدارد و روی زمین پرت میکند. به خودم میآیم. پس واقعی است، من دارم خودم را میبینم. گلدان بعدی را از کنار میز تلویزیون برمیدارد. به سمتش میروم.
- نکن! مادر دعوام میکنه.
هلم میدهد. انگار تازه بیناییام را کامل به دست آوردهام. به لباسش نگاه میکنم. دامن جین کوتاهی پوشیده با نیمتنهی سفید و پالتوی چرم بلند مشکی.
اگر پدر او را با این سر و وضع ببیند چند روزی باید در اتاق زندانی شود. گلدان را محکم پرتاب میکند. من جیغ میکشم. شروع میکند به قهقهه زدن. تابلو را از روی دیوار برمیدارد.
- شو عم تعملین؟
بدون ذرهای اهمیت دادن به من، تابلو را به زمین میکوبد. صندلی را برمیدارد و به تلویزیون جدیدمان میکوبد.
- کافی.
جیغ میکشم. میلرزم. گریه میکنم.
- تو حقیقت نداری. من خوابم. دارم خواب میبینم.
مشخصات
- کد کتاب
- 70092
- شابک
- 978-622-220-739-7
- نام کتاب
- هادس
- نویسنده (ها)
- مریم نفیسی راد
- موضوع کتاب
- داستان و رمان
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 351
- تاریخ چاپ
- سال 1400
- نوبت چاپ
- چاپ اول
- سال چاپ اول
- 1400