داستانهای موجود در این کتاب با زبانی ساده و در عین حال جذاب، مسیری پایدار به سوی توانگری و ثروت باز می کنند. این کتاب با موضوع برنامه ریزی مالی و ثروت شخصی شما را به سوی ثروتمندتر شدن و توانگر ماندن سوق میدهد. کتاب ثروتمندترین مرد بابل، به شما کمک می کند تا تمامی مشکلات مالی خود را در طول زندگی حل نمایید و از راز دستیابی به پول، حفظ پول و درآمدزایی پرده برمی دارد.
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
عظمت ما به عنوان یک ملت، به وضعیت مالی هر یک از ما به عنوان یک فرد وابسته است. این کتاب درباره کامیابیهای فردی هر یک از ماست. کامیابی این است که در اثر کوشش، تلاش و مهارتهای خود به هدفهایی که در سر داریم، برسیم. کلید کامیابی، آمادگی کافی ماست. شاید اقدامات و کردار ما عاقلانهتر از افکارمان، و افکار ما عاقلانه تر از شعور و فهممان نباشد.
این کتاب بهمنظور رفع کمبودها و مشکلات مالی نوشته شده است و راهنمایی برای شناخت و درک مسائل مالی است. هدف از نگارش این کتاب، خلق بینشی است تا علاقهمندان به موفقیت مالی به کمک آن ثروتمند شوند، ثروتمند بمانند و از محل درآمدهای ناشی از آن، ثروتاندوزی بیشتری داشته باشند.
در صفحات پیشرو، به شهر بابل قدیم برمیگردیم. بابل، خاستگاه اصول مدیریت امور مالی است و امروزه این اصول در سراسر دنیا مطالعه و اجرا میشود و کسانی که به این قواعد پایبند بودهاند، به موفقیتهای بزرگ مالی نائل شده، بر موجودی حساب های بانکی خود افزوده و با اشتیاق فراوان، مشکل مالی خود را حل کردهاند. نویسنده این کتاب امیدوار است که مطالب این اثر برای خوانندگان جدید هم به همان اندازه الهامبخش باشد.
مردی در رویای طلا
بن سیر ارابه ساز شهر بابل و مردی دلسرد و مأیوس بود. او اندوهگین روی دیوار کوتاه خانهاش مینشست و به خانه ساده خود و کارگاهی که در آن یک ارابه نیم ساخته قرار داشت، خیره میشد.
زنش چندین بار کنار در کلبه ظاهر شده بود و دزدکی به او نگاهی کرده بود تا شاید به او بفهماند که مواد غذایی تقریبا به پایان رسیده و او باید به کار مشغول شود و ارابه نیمساخته را تمام کند، سمباده بزند ، رنگ کند و بر چرخهای آن روکشی از چرم بکشد تا بتواند آن را تحویل مشتری پولدار خود دهد و در مقابل پولی بگیرد.
با این وجود، بنسیر هیکل درشت و عضلانی، خود را بیحال روی دیوار ولو کرده بود. او در فکر خود مشغول حل معمایی بود که پاسخی برای آن نمییافت. خورشید با آفتاب سوزناک که در دره فرات امری عادی بود، بیرحمانه بر او میتابید. قطرههای درشت عرق از شقیقههایش سرازیر شده بود و بر سینه پرمویش میچکید.
پشت کلبهاش، حصارهای بلند قصر پادشاه را احاطه کرده بود و کمی آن طرفتر برج رنگین معبد سر به فلک کشیده بود. در سایه چنان عمارت جذابی، کلبه ساده او و دیگر ساکنین بسیار محقر به نظر میرسید. شهر بابل چنین ساخته شده بود. این شهر آمیزهای از شکوه و فلاکت، ثروت و فقر و دارایی و نداری بود که در میان حصارهای شهر بدون هیچ نظم و ترتیبی کنار هم قرار گرفته بودند.
کافی بود بن سیر به خود زحمت بدهد و نگاهی به پشت سرش بیندازد تا ثروتمندانی را ببیند که سوار بر ارابهها از میان پیشهوران صندلپوش و گدایان پابرهنه، تنه زنان و هیاهوکنان راه خود را باز میکردند. همین ثروتمندان نیز گاهی ناچار بودند خود را کناری بکشند و راه را برای عبور بردگانی باز کنند که به فرمان پادشاه، مشکهای پر از آب را بر دوش خود برای آبیاری «باغهای معلق» بابل حمل میکردند.
بن سیر چنان در افکار خود فرو رفته بود و به حل مشکلات خود فکر میکرد که از غوغا و هیاهوی شهر غافل شده بود. تنها چیزی که او را از افکار و خیالات واهی خود خارج میکرد، صدای آشنای سیمهای چنگ بود. وقتی این نوا را شنید، روی خود را برگرداند و چهره خندان و جذاب بهترین دوست خود کوبی چنگ نواز را دید.
کوبی گفت: «دوست مهربانم! خدایان بخشنده به زندگیات برکت دهند، معلوم است که اوضاع تو خوب است و نیازی به کار و تلاش نداری. من نیز از شادمانی تو خوشحالم. اما میخواهم مرا نیز در خوشبختی خود شریک کنی. چشم امید من به کیسه پرپول توست که میدانم اگر مملو از سکه نبود، اکنون در گارگاه خود مشغول کار بودی. انتظار دارم که فقط دو شکل به من قرض دهی و قول میدهم این پول را همین امشب پش از ضیافت بزرگان شهر که به آن دعوت دارم، به تو برگردانم.»
بن سیر با دلتنگی گفت: «اگر دو شکل داشتم، نمیتوانستم آن را به کسی بدهم، حتی اگر آن کس تو باشی که بهترین دوست منی. زیرا در آن صورت باید تمام دارایی خود را به تو میدادم و هیچ انسان عاقلی، تمام ثروت خود را به کسی حتی بهترین رفیقش قرض نمیدهد.» کوبی گفت: «چه میگویی؟ منظورت این است که تو حتی یک سکه نقره در کیسه خود نداری و با وجود این همانند مجسمهای برفراز دیوار خشکت زده! پس شکم خوش اشتهای خود و عیالت را چطور پر میکنی؟ از تو بعید است. آن قدرت پایانناپذیر تو را چه شده است؟ آیا از چیزی پریشانی؟ آیا خدایان رنجی را متوجه تو کردهاند؟»
بنسیر گفت: «قطعاً عذابی از سوی خدایان است. خوابی بیمعنا دیدم که مرا سخت آشفته کرد. خواب دیدم مردی قدرتمند و صاحب نفوذم. به کمرم همیانی زیبا آویخته بود و من سخاوتمندانه شِکِلها را بین فقرا تقسیم میکردم. سکههای نقرهای در آن داشتم که با آنها جواهراتی گرانبها برای همسرم و هر چه که میخواستم، برای خودم میخریدم. سکههای طلا در آن داشتم که مرا به آینده خویش مطمئن میکرد طوری که دیگر از خرج کردن سکههای نقره نمیهراسیدم. از درون شادی وسیعی احساس میکردم. اگر مرا در خوابم میدیدی، دیگر این دوست زحمتکش خود را نمیشناختی. همین طور همسرم را هم به جا نمیآوردی؟ او در خواب من هیچ چین و چروکی بر سیما نداشت و چهرهاش از خوشحالی میدرخشید. او دوباره همان دختر خندان روزهای اول ازدواجمان شده بود»
کوبی گفت: «چه رویای خوشایندی بوده است. اما چرا باید چنین احساس نابی تو را به مجسمهای غمگین و خشکیده بر دیوار تبدیل کند؟»
بنسیر گفت «یعنی نمیدانی؟ وقتی بیدار شدم، یادم آمد همیانم چقدر خالی است، و حالم دگرگون شد. اکنون میخواهم این موضوع را با تو در میان بگذارم زیرا به قول دریانوردان، ما هر دو در یک قایق نشستهایم. در نوجوانی هر دو نزد روحانیون میرفتیم تا دانا شویم. در جوانی سرگرمیهای مشترک داشتیم و وقتی بزرگتر شدیم، دوستان نزدیکی بودیم. حال نیز چون هر دو از یک طبقه هستیم، مشکلات ما شبیه است. از زمانی که یادم میآید راضی بودیم ساعات طولانی کار کنیم و درآمد خود را به آسانی خرج نماییم. در سالیانی که گذشت، سکههای بسیار به دست آوردیم و خرج کردیم. با این وجود برای آن که طعم ثروتمندی را بچشیم باید خواب آن را ببینیم. دریغ! آیا ما با یک بره زبان بسته فرقی داریم؟ ما در ثروتمندترین شهر جهان زندگی میکنیم. جهانگردان میگویند هیچ شهری از لحاظ ثروت همچون شهر ما نیست. دورتادور ما را ثروت فرا گرفته است و ما کمترین نصیبی از آن همه نبردهایم. نیمی از عمر ما با کار و زحمت سپری شده، تو بهترین دوست منی اما حالا که از من دو شکل قرض میخواهی تا در پایان ضیافت اشراف به من برگردانی، قادر به انجام آن نیستم. من به تو چه جوابی میدهم؟ آیا به تو میگویم این دارایی من، بیا آنچه دارم را باهم قسمت کنیم؟ نه، خوب میدانم که کیسه من مانند کیسه تو خالی است. چه بلایی بر سرمان آمده است؟ چرا نمیتوانیم آن قدر سکههای طلا و نقره به دست آوریم که دستکم برای خرید خوراک و پوشاکمان کافی باشد؟
از آن گذشته فرزندانمان را در نظر بگیر. آیا آنها هم باید پا جای پای پدران خود بگذارند؟ آیا پسران و نوادگان ما حق ندارند مانند دیگران در میان گنجهای طلا زندگی کنند و باید مانند ما خود را به شیر ترشیده بز و آش شوربا عادت دهند؟
کوبی مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت: «بن سیر! سالها از دوستی ما میگذرد و تاکنون هرگز با من این گونه سخن نگفته بودی.»
بن سیر گفت: «در این سالها، چنین افکاری نداشتم. عادت داشتم از کله سحر تا بوق سگ کار کنم تا ظریفترین ارابهها را بسازم. ارابههایی که هرگز کسی قادر به ساختنشان نیست. امیدوار بودم که روزی خدایان ارزش کارهای پرزحمت مرا بفهمند و خوشبختیای عظیم بر من ارزانی دارند اما زهی خیال باطل! حال فهمیدهام که نباید چشم به آنها بدوزم زیرا هرگز چنین نخواهند کرد. همین دلیل غمگینی امروزم است. دوست دارم به مانند دیگران باشم. دوست دارم زمین و گله داشته باشم، لباسهای فاخر بپوشم و در جیب لباسهایم سکه سیمین و زرین داشته باشم. حاضرم برای اینها همه قدرت و توانایی جسمی، همه مهارتها و همه هوش و فراست خود را به کار گیرم و امیداوارم که زحمات من به هدر نرود. تو بگو فرق ما با آنانی که بهتر از ما هستند، چیست؟ چرا نباید از این همه نعمت که ثروتمندان از آن برخوردارند سهمی داشته باشیم؟
کوبی گفت: «کاش پاسخی به این پرسش داشتم. من نیز خشنودتر از تو نیستم. آنچه از چنگ نوازی به دست میآورم به سرعت از دست میدهم. برای اینکه خانوادهام گرسنه نمانند، باید نقشه بکشم و دودوتا چهارتا کنم. من هم در دل آرزوهایی دیرین دارم. دوست دارم روزی صاحب چنگی بزرگ باشم که بتوانم با آن هر آوایی که در ذهن دارم، بنوازم. آنوقت میتوانم آهنگهایی بسازم که هرگز کسی حتی پادشاه و درباریان نیز شبیه به آن را نشنیده باشند.»
بن سیر گفت: «داشتن چنان چنگی حق توست، در تمام بابل هیچکس نمیتواند چنگ را به مهارت و دلنشینی تو بنوازد و اگر کسی را بیابی که بتواند چنگ را به این زیبایی بنوازد، نه فقط پادشاه که خدایان نیز مسرور خواهند شد. اما تا به حال به این اندیشیدهای که هزینه خرید چنین چنگی را از کجا خواهی آورد؟ ما هر دو همچو نوکران و گدایان درگاه پادشاهیم. صدای زنگ را میشنوی؟ خودشان هستند. دارند میآیند! » و آنگاه به صف طویلی از بردگان نیمه عریان اشاره کرد. بردگانی که مشکهای آب را بر دوش حمل میکردند و عرق ریزان خود را از راه باریکی که از رودخانه تا باغهای معلق ادامه داشت به سختی بالا میکشیدند. بردگان بیچاره در پنج ردیف، شانه به شانه حرکت میکردند و کمرشان زیر مشکهای آب خمیده شده بود.
کوبی به مردی اشاره کرد که باری بر دوش نداشت و پیشاپیش همه حرکت میکرد. او فقط زنگ را به صدا در میآورد. سپس گفت: «او رهبرشان است. ببین، چه قیافه خوبی دارد! پیداست که در کشور خود جزو اعیان و نجیبزادگان بوده است.»
بن سیر پاسخ داد: «مردان خوش برورو در میان این بردگان زیادند. مردانی بلند قامت با موهایی روشن از اهالی شمال، مردانی خندان با موهایی به سیاهی شب از اهالی جنوب، و مردانی کوتاه و مو خرمایی از اهالی کشورهای همسایه. همه در کنار هم از رودخانه به سوی باغها رژه میروند. و سالهای سال را سر صف و ته صف به این منوال میگذرانند. نمیشود در روزهای آتی برای آنان کمترین شادمانی تصور کرد. آنها بر بستری از کاه میخوابند، آش شوربایی میخورند و عمرشان را تلف میکنند. کوبی! دلم برای این حیوانات انساننما میسوزد.»
«من هم دلم به حالشان میسوزد. تو مرا به فکر فروبردی. میدانی؟ بین ما که آزاد هستیم و آن بردگان، تفاوت بسیار است پس ما میتوانیم خیلی بهتر از آنها باشیم.»
«درست است کوبی! شاید خودخواهی به نظر آید اما حالا که آزاد هستیم چرا باید سالهای سال همانند یک برده زندگی کنیم؟ چرا باید فقط کار کنیم بیآنکه به هدفی والا دست بیابیم.»
کوبی پرسید: «به نظرت بهتر نیست که بفهمیم دیگران چگونه طلا به دست میآورند تا شاید ما نیز بتوانیم همان کار را انجام دهیم؟ همین امروز از کنار دوست قدیمیمان، آرکاد گذشتم و او را سوار بر ارابه زرینش دیدم. میتوانم به جرئت بگویم که حتی نگاه دقیقی به ظاهر فقیر من نینداخت. البته کسانی که وضعشان مثل اوست، به او حق میدهند. فقط سری برایم تکان داد تا مردم ببینند که او به من مطرب بیچاره، شفقتی دارد و بس.»
بن سیر با شگفتی گفت: «میگویند او ثروتمندترین مرد در تمام بابل است.» کوبی پاسخ داد: «همینطور است. او چنان ثروتی بر هم زده گویی شاه در امور خزانه خود از او یاری میگیرد.»
بن سیر سخن او را قطع کرد: «باید آن قدر ثروتمند باشد که اگر من در تاریکی شب به دیدارش روم، ممکنست ناخواسته پایم را بر کیسه پر از پول او بگذارم!» کوبی سرزنش کنان گفت: «بیربط است. مرد ثروتمند هرگز داراییاش را در کیفش حمل نمیکند. کیسه انسان هر قدر پر باشد، اگر جریانی از طلا در آن وارد نشود، به سرعت خالی خواهد شد. آرکارد درآمدی دائمی دارد که کیسه او را پر از پول نگه میدارد و هر مقدار خرج کند، باز هم تمام نمیشود.»
بن سیر فوراً گفت: «موضوع اصلی، همین داشتن درآمد است. من دوست دارم درآمدی داشته باشم که خواه بر روی دیوار خانهام نشسته باشم و خواه به سفرهای دور بروم، دائم به کیسهام روانه شود. آرکارد حتماً راز کسب درآمد را بهخوبی میداند. فکر میکنی او بتواند این راز را برای آدم احمقی مانند من روشن کند؟»
کوبی پاسخ داد: « بن سیر! سخنان تو از ته دل بر میآید و هر چه گفتی دریچه تازهای را به روی من گشود. حال میفهمم چرا هرگز ثروتی نیندوختهایم. علتش آن است که هرگز دنبال آن نبودهایم. تو به کار خود علاقهمند بودهای و هر روز زحمت بسیار کشیدی تا محکمترین ارابههای شهر بابل را بسازی. تلاش بسیار کردی و موفق شدی. من نیز آرزو داشتم که چنگ نواز ماهری شوم، و در این کار موفق بودهام. پس در هر زمینه که تلاش و کوشش کردهایم ، در همان زمینه به موفقیت رسیدهایم . خدایان نیز از این که در مسیر هدف خویش گام برداشتهایم، خرسند بودهاند. حال نوری میبینم که همچون خورشید در طالع ما میدرخشد. این نور ما را به سوی آموختن راز خوشبختی فرامیخواند. در پرتو این بصیرت تازه میتوانیم راههایی شرافتمندانه برای رسیدن به آرزوهای خود پیدا کنیم.»
بن سیر گفت: «بیا همین امروز نزد آرکاد برویم. بهتر است دوستان دوران کودکی خود را نیز دعوت کنیم زیرا معیشت آنها هم چنگی به دل نمیزند و بهتر از ما نیست. باشد که آنان نیز از دانش آرکاد بهرهای برند.»
کوبی گفت: «در میان دوستان ما، تو از همه اندیشمندتر بودهای و به همین خاطر است که دوستان زیادی داری. پس با تو موافقت میکنم. امروز به همراهی دیگر دوستانمان نزد او میرویم.»
مشخصات
- کد کتاب
- 10515
- شابک
- 978-964-236-973-7
- نام کتاب
- ثروتمندترین مرد بابل
- نام اصلی
- The Richest Man in Babylon
- نویسنده (ها)
- جورج ساموئل کلاسون
- مترجم (ها)
- فاطمه باغستانی
- موضوع کتاب
- موفقیت و مدیریت
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 192
- تاریخ چاپ
- سال 1402
- نوبت چاپ
- چاپ شانزدهم
- سال چاپ اول
- 1397