منتشر شد
تمام کتابهای انتشارات نسل نواندیش با کیفیت بالا تولید میشود و در بستهبندی مقوایی در میان حباب پلاستیکی ارسال میشود تا هیچنوع آسیبی به محصول نرسد. در صورتی که کتاب تهیه شده توسط شما از وبسایت یا کتابفروشیهای سراسر کشور دچار مشکل صفحهآرایی هستند لطفا جهت تعویض با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۲۲۴۷ تماس بگیرید.
منتشر شد
«در تاریکی اتاقنشیمن ایستاده بودم، مشتهایم سفید شده و انگشتانم به دور دستۀ لاستیکی چسبناک چوب بیسبال کوچکم بهشدت فشار داده شده بود و از پنجره به بیرون در شب خیره شده بودم، در تلاش برای محافظت از همسر و دختر نوزادم در برابر مردی دیوانه که هرگز او را ندیده بودم. هرگونه خودآگاهی از اینکه این وضعیت چگونه به نظر میرسد یا اینکه اگر آن مرد دیوانه ظاهر شود، چهکار ممکن است بکنم، بهدلیل ترسی که تجربه میکردم، از بین رفته بود. این افکار بهسرعت در سرم تکرار میشدند:
همة اینها تقصیر من است. به خودم میگفتم: من صاحب یک نوزاد سالم و دوستداشتنی هستم و همسری دارم که مرا دوست دارد. من آنها را به خطر انداختهام. چهکار کردهام؟ چگونه میتوانم این را درست کنم؟ این افکار مانند چرخوفلکی وحشتناک بود که نمیتوانستم از آن پیاده شوم.
پس در آنجا بودم، گرفتار، نهتنها در اتاقنشیمن تاریکم، بلکه در کابوس ذهن خودم. من، دانشمندی که آزمایشگاهی را که به مطالعة خودکنترلی اختصاص دارد هدایت میکنم و متخصص در رام کردن دورهای منفی افکار هستم، در ساعت سه بامداد با چوب بیسبال کوچکی در دستم، به بیرون از پنجره نگاه میکردم؛ شکنجهشده نه بهوسیلۀ بوگیمن[1] که نامهای جنونآمیز برایم فرستاده بود، بلکه بهوسیلۀ بوگیمن درون ذهنم.
چطور به اينجا رسيدهام؟
نامه و گفتوگوهای بیپایان
آن روز مثل هر روز دیگری شروع شد.
زود از خواب بیدار شدم. لباس پوشیدم. به دخترم غذا دادم، پوشکش را عوض کردم و سریع صبحانهام را خوردم. سپس همسرم را بوسیدم و از در بیرون رفتم تا بهسمت دفترم در محوطۀ دانشگاه میشیگان بروم. یک روز سرد، اما آرام و آفتابی در بهار 2011 بود؛ روزی که به نظر میرسید افکار آرام و آفتابی را نیز همراه داشته باشد.
وقتی به ساختمان ایستهال[2] که دپارتمان روانشناسی دانشگاه میشیگان را در خود جای داده است رسیدم، چیزی غیرعادی در صندوق پستیام پیدا کردم. روی انبوه مجلات علمیای که در صندوق بود، پاکتی که آدرس دفترم بهصورت دستنویس روی آن نوشته شده بود در آن قرار داشت. چون دریافت نامههای دستی در محل کارم نادر بود، کنجکاو شدم و پاکت را باز کردم و در حال حرکت بهسمت دفترم شروع به خواندن نامه کردم. در آن لحظه، بدون اینکه متوجه شوم چقدر گرم شدهام، احساس عرقی که از گردنم پایین میرفت، به سراغم آمد.
نامه تهدیدآمیز بود؛ اولین تهدیدی که تابهحال دریافت کرده بودم. هفتۀ قبل در برنامۀ اخبار شبانگاهیCBS حضور پیدا کرده بودم تا دربارة مطالعهای که من و همکارانم تازه منتشر کرده بودیم، صحبت کنم. این مطالعه نشان داده بود که ارتباط بین درد جسمانی و عاطفی، بسیار مشابهتر از آن است که تحقیقات قبلی نشان میدادند. درواقع، مغز درد عاطفی و جسمانی را بهطور مشابهی ثبت میکرد. به نظر میرسید که شکست عاطفی واقعیتی جسمانی است.
ما از نتایج هیجانزده بودیم، اما انتظار نداشتیم که این نتایج بیشتر از چند تماس از خبرنگاران علمی که بهدنبال یک گزارش کوتاه بودند، ایجاد کند. با کمال تعجب، این یافتهها بهسرعت در رسانهها پخش شد. یک دقیقه داشتم دربارۀ روانشناسی عشق به دانشجویان درس میدادم و دقیقۀ بعد در استودیوی تلویزیون دانشگاه، دورهای فشرده از آموزش رسانهای را گذراندم. توانستم مصاحبه را بدون اشتباه زیاد انجام دهم و چند ساعت بعد، گزارش مربوط به کار ما پخش شد، پانزده دقیقه شهرت یک دانشمند که درواقع حدود نود ثانیه طول کشید.
آنچه دقیقاً باعث خشم نویسندۀ نامه شده بود، مشخص نبود، اما نقاشیهای خشونتآمیز، توهینهای پر از کینه و پیامهای نگرانکنندهای که در نامه بود، بهخوبی نشان میداد که او به من چه احساسی دارد و درعینحال، نوع واقعی این بدخواهی را نامشخص میکرد. بدتر از همه، نامه از مکانی دور نیامده بود. جستوجوی سریع در اینترنت نشان داد که این نامه از بیستکیلومتری ارسال شده است. افکارم بهسرعت در حال چرخش بود. بهطرز عجیبی اکنون من بودم که درد عاطفی بهشدت جسمانی را تجربه میکردم.
در همان روز، پس از چندین گفتوگو با مسئولان دانشگاه، در ایستگاه پلیس محلی نشسته بودم و با نگرانی منتظر نوبتم برای صحبت با افسر مسئول بودم. هرچند پلیسی که درنهایت داستانم را با او در میان گذاشتم مهربان بود، اما چندان آرامشبخش نبود. او سه توصیه به من کرد: با شرکت مخابرات تماس بگیرم و مطمئن شوم که شمارهتلفن خانهام ثبت نشده است؛ مراقب افراد مشکوکی که دوروبر دفترم میچرخند باشم و هر روز از مسیر متفاوتی به خانه بروم تا کسی نتواند روتین من را یاد بگیرد؛ همین! نیروی ویژهای برای این موضوع اختصاص نمیدادند. من به حال خودم بودم. این پاسخ، آرامشبخش نبود.
درحالیکه از میان خیابانهای درختکاریشدۀ آنآربور[3] به خانه برمیگشتم، سعی کردم راهحلی برای مقابله با اين وضعیت پیدا کنم. به خودم گفتم، بیا حقایق را مرور کنیم. آیا باید نگران باشم؟ چهکار باید بکنم؟
طبق گفتۀ افسر پلیس و چند نفر دیگر که داستانم را با آنها در میان گذاشته بودم، پاسخ به این سؤالها واضح بود: خیر، نیازی به نگرانی نیست. این چیزها پیش میآید. کار دیگری نمیتوانی بکنی. ترسیدن اشکالی ندارد. فقط آرام باش. شخصیتهای عمومی همیشه تهدیدهای توخالی دریافت میکنند و چیزی نمیشود. این وضعیت بهزودی به پایان میرسد.
مشخصات
- کد کتاب
- 10706
- شابک
- 978-622-220-976-60
- نویسنده (ها)
- ایتان کراس
- مترجم (ها)
- راضیه بازرگانی (شقایق)
- موضوع کتاب
- موفقیت و مدیریت
- قطع
- رقعی
- صفحات
- 184
- نوبت چاپ
- چاپ اول
- سال چاپ اول
- 1404